3.

641 168 29
                                    



از حس کرختی و بی حسی بدنش نالید


دهنش مزه ی تلخیِ بدی می داد و نمیتونست تحملش کنه

حس میکرد دستها و پاهاش به تناب بسته شدن

به سختی کمرشو جابه جا کرد و از دردش نالید

لب های خشک شدشو لیسید و به سختی اب خواست

دستی به نرمی موهای ابریشمیشو نوازش کرد و بهش کمک کرد اب بخوره

با خوردن اب حس نرمی توی وجودش پخش شد و خشکی بدنش از بین رفت

پلک هاشو باز کرد ولی تاری دیدش نمیزاشت چیزی ببینه

تکون خوردن تخت و دراز کشیدن کسیو کنارش حس کرد و بعد دست های ظریفی که بدن خستشو در اغوش کشید

صدا و گرمای نفس های اروم کنار گوشش ملودی ارامش بخشش بودن و پوست لطیفی که صورتشو نوازش میکرد

بالاخره صدایی هم شنید

به ارومی و زیبایی لالایی های مادری که هیچوقت ندیدش

-"پسر کوچولوی من...بهت درد میدن..به توکه از وجود منی درد میدن..بدون اینکه پاکیتو ببینن بهت درد میدن و بیرونت میکنن..اما تو قوی بمون، باشه پسرم؟تو از وجود منی پس قوی بمون...بدون اون ها قوی بمون،باکسی که خونشو بهت بخشید..اون کمکت میکنه فرزندم..با اون بمون و نعمت عشقی که بهت هدیه میدمو باهم تقسیم کنید..هر وقت درد کشیدی به اون بگو..اون عشقی که من بهت دارمو توی قلبش داره..قلب سردشو گرم کن!"

-"مادر.."

دست های لطیف زن صورتشو نوازش کرد

خم شد و پلک های بستشو بوسید

-"بخواب پسرم..خیلی خسته ای..وقتی بیدار میشی قوی باش"



***



-"سرورم..من و ندیمه ها مراقب شاهزاده هستیم شما میتونید استراحت کنید"

-"مگه من از شما اجازه ی استراحت خواستم؟"

-"سرورم"

با صدای بلندش لرزه ای به بدن ندمه ها انداخت

-"بیرووونن..از اتاق برادرم گمشین بیرون!!!"

ندیمه ها ترسیده از اتاق ها بیرون رفتن....وقتی خیالش از تنهایی با برادش راحت شد کنار تخت نشست و دست های کوچیک و لطیفشو نگه داشت

-" جیمناا،2 روزه صداتو نشنیدم..2روزه بهم نگاه نکردی..هیونگ نگرانته!"

تقه ای به در خورد و دختری با لباس های تماما ابی وارد شد

-"سرورم"

-"چی فهمیدی؟"

-"شاهزاده ی دیون امروز صبح به هوش اومدن...به گفته ی طبیب ها فشار زیادی برای نخوردن خون شاهزاده تحمل کردن و دچار ضعف شدن"

جیمین بیدار شد و بعد از گفتن"مادررر" که همراه با نشستن ناگهانیش بود بی حال تو بغل برادرش افتاد

-"برو طبیبو خبر کن..عجله کن!!"


***


بعد از معاینه کنار تختش ایستاد و بهشون تعظیم کرد

-"حال شاهزاده چطوره؟"

-"به خاطر خون ومپایرسی که بهشون خورونده شده حالشون خوبه و زخمشون بسته شده..ایشون فقط به خاطر سمی که از زخم به بدنشون وارد شد کمی ضعیف هستن"

-"میدونی که اگر چیزیش بشه سرتو از بدنت جدا میکنم؟!"

-"هیونگگ"

مرد همونطور که سرش پایین بود تعظیمی دوباره ای کرد

-"م..منو ببخشید سرورم"

-"بیرون"

طبیب و پرستار ها تعظیمی کردن و فورا از دید دوپسر ناپدید شدن

لبه ی تخت نشست و دستی به صورتش کشید و سعی کرد خودشو اروم کنه...2روز بهم ریختگی احوال برادرش و نگرانی که داشت نمیزاشت درست فکر کنه

-"هیونگ تمومش کن"

گیج پلک زد

-"میشه انقدر حرف نزنی؟سرم درد گرفت"

جیمین شقیقه ی دردناکشو مالید و چشم هاشو روی هم فشرد

-"من که چیزی نگفتم!"

-"تو هیچی نمیگی ولی من دارم میشنوم که همش اون ومپایرس هارو تهدید به مرگ میکنی"

-"تو چطور ذهن منو میخونی؟؟؟"

-"ایشش..هیونگ جیغ نزن گوشام درد میاددد"

صورت جیمینو گرفت و تو چشم هاش خیره شد

-"العان من تو فکرم چی گفتم؟"

-"اینکه رنگ چشم هام از خاکستری تغییر کرده...چی؟؟؟؟رنگ چشم هام تغییر کرده؟؟؟؟؟"

برادرشو کنار زد و بی توجه به کرختی بدنش خودشو به اینه ی بزرگ اتاقش رسوند

-"وای..مایا...رنگ چشم هام عوض شده..ننننننننن من خاکستری خالصشو دوست داشتم چرا رگه های ابی افتاده توش؟"

هوسوک فشاری به شونش اورد و با عصبانیتی که از بیخیالی جیمین داشت تمام خشم این 2 روزشو تو صورتش داد زد

-"معلوم هست چته جیمین ؟؟؟2روز روی اون تخت لعنتی خوابیده بودی!از فکر اینه از دستت بدم دیونه شدم میفهمی؟مگه بهت نگفتم حق نداری به ومپایرس ها نزدیک بشی؟؟با اون لعنتی رفتی جنگل ممنوعه!؟...اگه خون اون ومپایرسُ نخورده بودی از سَمی که وارد بدنت شد می مُردی میفهمی اینارو؟؟حالا که خونشو خوردی مثل قبل پاک نیستی چرا نمیخوای بهم گوش بدی؟؟؟"

پلک های اشکیشو از هم باز کرد

-"ه..یونگ.."

بغلش کرد

-"هرچقدرم بزرگ بشی..بازم دونسنگَمی اینکه ببینم حالت بده داغونم میکنه.."

𝑃𝑎𝑡𝒉𝑤𝑎𝑦|🌓|𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏Where stories live. Discover now