+آپا؟؟ بابا کجاست؟؟
اولین جمله ای که از دختر کوچولوش شنید وقتی اونو با تابلو پدرش رو به رو کرد
_اون نیست جهیون
+اما من میخام باشه
لبخند تلخی زد و جلوش زانو زد و موهای دخترش رو نوازش کرد
_پدرت خیلی دوست داشت. همیشه واست قصه میخوند
+اما من که نشنیدم
_اوهوم چون توی فسقلی تو شکمش بودی چیزی نمیشنیدی
دختر زیباش نگاهشو ازش گرفت و به چهره پدرش خیره شد
_اون همیشه کنارمونه جهیون
+کاش میتونستم ببینمش آپا
لبخندی زد و دخترش رو توی آغوشش کشید و سعی کرد بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود رو نادیده بگیره. سعی کرد نگه که اونم دلش میخاد حتی شده برای یه بار دیگه ام همسرش رو ببینه. جیمینش رو.
+آپا؟؟
_جان دلم
+بابا جیمین هم مثل تو خوشتیپ بود
_هی بابا جیمینت هیچ وقت تو جذابیت به من نمیرسید
خنده قشنگ دخترش عجیب اونو یاد جیمین انداخت. فسقلی که شبا توی بغلش جمع میشد و بوسه های قشنگشو رو گردن جانگکوک میذاشت. چقد دلتنگ آغوشش بود
+ولی عکسش که از تو قشنگ تره آپا
_یااااا.. حالا دیگه طرف بابا جیمینت رو میگیری
+آخه حس میکنم خیلی دوسش دارم
لبخند تلخی روی لبای کوک نشست. جیمین اگه میشنید چقدر خوشحال میشد که دخترش انقدر دوسش داره. تنها ترس جیمین همین بود
"جانگکوکا اگه از من خوشش نیاد چی؟؟ اگه بگه چرا دو تا بابا دارم چی؟؟"
+آپا؟!
_جانم
+مامانبزرگ دیروز گفت که من چشمام شبیه بابا جیمینه
دخترش رو از خودش جدا کرد و به چشماش نگاه کرد. راست میگفتن. اون از وقتی که جهیون تو بغلش چشم باز کرد و جیمین روی تخت چشماش رو بست فهمیده بود. جیمینش چشماش رو به دخترش داده بود تا جانگکوک دلتنگ نشه
+پس درسته
بدون اینکه متوجه بشه اشکاش صورتشو خیس کرده بود و این از دید دختر کوچولو هفت سالش دور نمونده بود
_چشمات عين بابا جیمینه.. قول بده ازشون مراقبت کنی
+قول میدم آپا
خودشو تو آغوش پدرش انداخت و به پا تختی اتاق پدرش خیره شد. عکسی از پدراش تو بغل همدیگه با یه لبخند پهن. بابا جیمینش واقعا زیبا بود
_تو زیباییت رو از اون به ارث بردی
پدرش درست زمانی که بهش نیاز داشت تاییدش کرده بود. لبخندی زد و دستشو دور گردن پدرش محکم تر کرد و با همه بچگیش گفت
+متاسفم آپا.. اگه من نبودم الان بابا اینجا بود و اونوقت انقدر دلت واسش تنگ نمیشد
جانگکوک فورا جهیون رو از خودش جدا کرد و تو چشماش خیره شد. تو چشمای جیمینش
_دیگه هیچ وقت این حرفو نزن. بابا جیمین وقتی فهمید تو قراره به دنیا بیای خوشبخت ترین بود. اون واقعا از داشتن تو خوشحال بود جهیون
+پس چرا به جای اینکه منو نگه داری زندگی اونو نجات ندادی؟؟
قلبش تیر خفیفی کشید. دوباره به اون روز برگشت روز تولد جهیونش و مرگ جیمینش. وقتی باید مثل یه همسر شجاع تصمیم میگرفت که جیمینش رو بده و کوچولوشو تو آغوش بکشه. وقتی که نارنگی کوچولوش رو تو بغل گرفت و آخرین چیزی که از جیمینش دید یه لبخند زیبا بود. لبخند به پدر و دختری که بدون اون یه چیزی کم داشتن
_دختر قشنگم. بابایی خودش اینو خواست. بابایی عاشق تو بود. بیا بابایی رو خوشحال کنیم خب؟؟
+بریم سر خاکش ؟؟
لبخندی زد و با سر تایید کرد. دست دخترشو گرفت و از اتاق بیرون رفت
_بریم دیدن بابا جیمین•••••••••••••••••••••••••••••