دلم براش تنگ شده بود.... خیلی وقت بود که ندیده بودمش... چطوری تونستم این همه سال بدون اون دووم بیارم... از همون روزی که گم شد زندگیم به هم ریخت... نفس کشیدن واسم سخت شده.
#قربان طبق دستورتون آوردنش
لبخند تلخی گوشه لبم نشست... از روزی که رفته بود کارم همین شده بود... استفاده از بدن هایی که شباهت زیادی با جیمین من داشتن.رفتم سمت اتاق ته راهرو... دست و پاهاش بسته بود و رو سرش هم پارچه کشیده بودند.
نشستم جلوش و پارچه رو برداشتم... خیلی شبیهه.. مثل بقیشون... دستم رو بردم سمت چشم بندش... اشکالی نداشت اگر منو میدید... هیچکدوم بعدش قرار نبود زنده بمونن.
چشمبند رو باز کردم... چشماش رو با ترس باز کرد.
+خ.. خدای.. من... جان.. جانگکوکاا
نفسم بالا نمیومد... این چشمای جیمین منه... این چشما همون چشمایی هستن که وقتی بهشون نگاه میکردم برق میزد.
+جانگکوکاااا... ب.. بگو... هق.. بگو. که خودتی
این جیمین من بود... جیمین خودم
+جانگکوکااا... ت... ترو.. خدا... بگو... هق... بگو.. که.. هق.. خودتی.
صورتشو تو دستام گرفتم و لبام رو گذاشتم رو لب هاش... خودمم بیبی.. خودمم..
_من جانگکوکم جیمین... جانگکوک تو.
دستاش رو تو دستم گرفتم و گفتم
_دیگه پیش منی بیبی... من پیدات کردم.
+جانگکوکاااا
گریش بیشتر شد و سرش رو تو سینم میخفی کرد... حتی دلم نمیخواست فکر کنم که تو این 5 سال چه بلا هایی سر جیمینم اومده که الان به عنوان یه هرزه جلوی منه.. فقط به یه چیز فکر میکرد... دیگه نمیزارم کوچولویی که تو آغوشمه از دستم بره
_تموم شد جیمینم... دیگه کنارتم عشق من
سرشو آورد بالا و به چشمام نگاه کرد
+جانگکوکا دلم واسه چشمات تنگ شده بود... واسه آغوشت... جانگکوکا تو این مدت خیلیا با م....
حرفشو با بوسه ای قطع کردم و گفتم
_بیبی من خیلی وقته درست نفس نکشیدم... بزار عطرت آرومم کنه
