چشماش رو با درد روی هم گذاشت... تا کی میتونست این درد رو تحمل کنه؟؟ میتونست فراموشش کنه؟! میتونست حس خوب لمس دستاش رو از یاد ببره
چقد گذشته بود؟! نمیدونست... فقط میدونست قلبی که تو سینش بود بد جوری بی تابی صاحبش رو میکرد.
صاحبی که با بی رحمی تمام اونو رها کرده بود.... دستشو رو قلبش گذاشت تا بلکه بتونه دوباره اون ضربان آشنا رو حس کنه... ضربانی که یه روزی دلیل زندگیش بود... گوش دادن به اون ضربان تو سینه صاحبش عادت هر روزش بود
چرا اون کار رو کرد... چرا همیشه تو عاشقی یه قدم ازش جلوتر بود؟؟ چرا هر کاری میکرد نمیتونست عشق اون رو جبران کنه.فلش بک
_جیمینا... بیا.. تو بغلم
آروم و شمرده گفت... نفساش نامنظم بود... قلبش مریض بود... دکترا میگفتن باید زود عمل کنه... اگر عمل نشه امیدی بهش نیست
جیمین با پاهای لرزون خودش رو به معشوقش رسوند.. به نفسش... به همه چیزش
+جانگکوکا.. حالت خوب میشه بهت قول میدم
_می.. میدونم ج.. جیمینم
نگاهی به چشمای اشکی جیمینش کرد... لعنت بهش... لعنت بهش که با بیماریش این چشما رو ناراحت میکرد... لعنت بهش که این دستا رو میلرزوند
+جانگکوکا.. میگم دکتر گفته شاید تا چند روز آینده قلب برات پیدا بشه
_ن.. نمیخام... اگه... قلب.. م.. رو... در... بیارن... دیگه با چی... عاشقت.. باشم
+اون یکی رو هم عاشق خودم میکنم جانگکوکی... فک کردی میزارم قلبت مال من نباشه؟؟
جانگکوک لبخند کوتاهی زد و با درد چشماش رو روی هم گذاشت
+جان.... جانگکوکااا... چت شد؟؟ خدای مننن... دکتررررر دکتررررر
اون دستگاه لعنتی چرا انقدر صدا میداد... چی میگفت؟؟... میگفت جانگکوکش داره میره؟؟؟ نه... نمیتونست جانگکوک همه چیزش بود... جانگکوک اونو نجات داده بود... جانگکوک یه بار نذاشت اون خود کشی کنه و شد همه چیزش... جانگکوک دستاش رو گرفت و نذاشت خودشو از بین ببره... نذاشت قلبش بدون عشق بمیره... حالا چی؟؟ جیمین باید صبر میکرد و پر پر شدن عشقش رو میدید؟! یا نه... جیمین نمیتونست... جیمین باید کمکش میکرد... اون باید قلبی رو که یه بار جانگکوک نجاتش داده بود رو بهش بر میگردوند... قلبی که با صدای کوک آروم میشه... با نفسای کوک پر و خالی میشه... این قلب باید میرفت پیش صاحبش... دیگه نمیتونست صبر کنه.
+دکتر... میشه حرف بزنیمفلش فوروارد
_آخ جیمینا... قلبم درد میکنه... قلبت درد میکنه... جیمینم نگفتی من بدون تو چی کار کنم؟؟... نگفتی؟؟؟... جیمینم خیلی تنهام... قلبت با منه ولی خیلی تنهام.... جیمینم... این قلب جاش تو سینه توعه... چرا دادیش به من؟؟ من امانت دار خوبی نیستم جیمینم... از روزی که رفتی... از روزی که خاک سردت رو لمس کردم... از روزی که نفستو به من دادی داره درد میکشه... تو رو میخاد جیمین... جیمینا.با زانو رو زمین افتاد و سنگ قبر روبه روش رو لمس کرد... دستشو رو اسم جیمینش کشید... چرا؟؟ چرا اون لعنتیا اسم عزیز ترینش رو روی سنگ نوشته بودن؟؟ قلب جیمین که میزد... این قلب جانگکوک بود که تموم شده بود مگه نه؟؟
سرشو رو سنگ جیمین گذاشت و چشماش رو بست
_جیمینم... خسته ام... خوابم میاد... جیمینم مگه یادت رفته بدون نوازش های تو خوابم نمیبره؟؟ یادت رفت؟؟... اشکالی نداره... مهم اینه الان سرمو گذاشتم رو پاهات... جیمینم میشه نوازشم کنی؟؟... میشه نوازشم کنی تا آروم بشم؟؟ آخه.. آخه جانگکوک بدون جیمینش خوابش نمیبره... ترو خدا جیمین... ترو خدا نوازشم کن.جیمین دید... جیمین گریه کرد... جیمین دستشو رو قلب نداشتش گذاشت و فشرد... جیمین نمیتونست برگرده.. ولی ای کاش میتونست یه بار... فقط یه بار دیگه جانگکوکش رو نوازش کنه.. فقط یه بار دیگه
•••••••••••••••••••••••••••