Scenario 14

453 53 7
                                    

آلبوم عکس های پدر بزرگش رو بیرون کشید و با وجود سنگین بودنش روی دستاش بلندش کرد و به طرف پدر بزرگش دوید
لبخندی زد و عینکش رو روی چشمش زد. دختر بچه پنج ساله رو روی پاش گذاشت و آلبوم رو باز کرد
+دیروز تا کجا دیدیم سوهی؟!
سوهی آلبوم رو ورق زد و زبونش رو بیرون داد تا تمرکزش بیشتر شه. خنده ای کرد و موهای خرگوشیش رو نوازش کرد
-اینجا آپا
جیمین نفس عمیقی کشید و عکس مادرش رو به سوهی نشون داد
+این مادر منه. اینجا 17 سالم بود و با هم رفته بودیم به بوسان
سوهی با دقت به چهره های تو عکس خیره شد و صفحه رو با ذوق ورق زد
+این برادرمه سوهی
-عمو چانگوو ؟!
+اوهوم خودشه
سوهی زد صفحه بعد و با دقت به عکس های پدربزرگش خیره شد
-این کیه آپا؟!
نگاهی به عکس انداخت و لبخند غمگینی زد. انگشتش رو روی عکس کشید و سعی کرد حس موهای نرمش بین انگشتاش رو به یاد بیاره
-آپا چرا گریه میکنی؟!
عینکش رو در آورد و فورا اشکاش رو پاک کرد. به چهره نوه کوچیکش نگاه کرد و خنده زورکی کرد
-این دوستته آپا؟!
جیمین به لبخند درخشان جانگکوک توی عکس نگاه کرد و کمر دختر کوچولوی روی پاهاش رو نوازش کرد
+این مهم ترین فرد زندگی منه سوهی
نمی‌دونست چطوری برای سوهی توضیح بده که روزی عاشق این مرد بوده و الان چقدر دلتنگشه. دلتنگ شنیدن صدای گرمش، گرفتن دستای کشیدش، لمس موهای بلندش
-چرا نیستش؟! رفته پیش مسیح؟!
جیمین سرش رو به سر سوهی تکیه داد و نفس لرزونی کشید
+نه سوهی اون پیش مسیح نرفته فقط... فقط نشد که.. کنار آپا بمونه
سوهی برگشت و جیمین رو بغل کرد
-عیب نداره آپا غصه نخور. سوهی برات پیداش میکنه
جیمین لبخندی زد و دستش رو روی کمر نوش کشید. سوهی فورا از بغل جیمین پایین پرید و به طرف در رفت
-میرم به اوما بگم که میخام دوستت رو پیدا کنم آپاا
و در چشم به هم زدنی از اتاق بیرون رفت و سکوت به اتاق برگشت
عکس رو به آرومی از کاورش بیرون کشید و توی دستاش گرفت.
+جانگکوک من..
عکس رو به سینش چسبوند و سعی کرد اون روز رو به یاد بیاره. روزی که با جانگکوک کنار اون کلیسای متروکه توی باد رقصیدن. وسط گندم زار قدم زدن و دستاشون.. دستایی که توی هم قفل شده بود و لبخند های بزرگی که روی لبشون بود
+دلم برات تنگ شده.. مرد من
قطره اشکی از چشمش پایین افتاد. دستای چروک و لرزونش رو بالا آورد و اشکش رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و عکس رو برگردوند

"امروز 20 ژانویه 1913 خاص ترین روز زندگی من بود. امروز رقصیدنت را در میان باد ستایش کردم
برای چندمین بار تو را پرستیدم و آرزو کردم که هیچ گاه دستهایت از میان دستانم رها نشود.
صدای خنده هایت و تپش قلب کوچکت وقتی در آغوش من می‌رقصیدی را هیچگاه از یاد نخواهم برد
معبود من بدان، قلب من برای تو می‌تپد شکوفه نارنج من
به امید آنکه تا ابد تو را داشته باشم، در آغوشم، در لحظه لحظه نفس کشیدنم
-بنده ی عاشقت جئون جانگکوک "

One Shots Donde viven las historias. Descúbrelo ahora