نفسش سخت بالا میومد و طعم خون رو توی گلوش حس میکرد اما دست از دویدن نکشید. به ساختمون رسید و به سرعت از پله ها بالا رفت و با دیدن در باز خونه با ترس داخل شد
+خ..خاله؟!
با شنیدن هق هق های آشنایی به طرف اتاق خواب دوید و خالش رو کنار تخت دید
+خاله.. چیشده؟!
نگاهی به جسم روی تخت داد و وقتی از نفس کشیدنش مطمئن شد کنار خالش نشست
+نمیخای چیزی بگی خاله ؟! میدونی چطوری خودمو رسوندم اینجا؟! یه چیزی بگو داری نگرانم میکنی
یوری موهاش رو عقب داد و با دست کنار سرش نگه داشت
*دیگه نمیتونم جیمین. خسته شدم
جیمین دست خالش رو توی دست گرفت و به آرومی نوازشش کرد
+میفهمم. میفه_..
*نمیفهمی جیمین
یوری وسط حرفش پرید و از جاش بلند شد. نسخه دارو هایی که روی میز بود رو برداشت و به طرف جیمین انداخت
*نگاه کن.. خودت ببین. جیمین من هر چقدر هم که کار کنم نمیتونم پول این دارو ها رو بدم. هر ماه باید دست به دامن یکی بشم یا بازم از تو کمک بگیرم. نمیتونم جیمین. دیگه خیریه ای نمونده که سر نزده باشم. کاش... کاش هیچ وقت به دنیا نمیومد
جیمین با تعجب سرش رو بالا آورد و با چشمای خیس از حرفی که شنیده بود به خالش خیره شد. اون واقعا این حرفو زد؟!
یوری با دیدن چشم های باز جانگکوک دستشو جلوی دهنش گذاشت و زیر نگاه خیره جیمین از اتاق بیرون رفت
جیمین فورا به طرف جانگکوک برگشت و لبخند شیرینی زد
+صبح به خیر جانگکوکی
جانگکوک مچ دستش رو روی چشمش کشید و معذب از نگاه های زیبای جیمین کمی تکون خورد
+خوب خوابیدی؟!
سرشو تکون داد و لبخند زد. و جیمین عاشق این لبخند ها بود. حتی تصور نبودن جانگکوک هم باعث ترسش میشد. اون بچه با همه کمبود هاش زندگیش رو شیرین کرده بود. تقصیر اون نبود که وقتی نوزاد بود دچار تب شدید شده بود و بعد از یه تشنج شدید اینطوری شده بود . فقط کاش میتونست بهتر زندگی کنه
+جانگکوکی میتونی صبر کنی تا جیمین بره و برات غذاتو بیاره هوم؟!
جانگکوک لبشو از حصار دندون هاش آزاد کرد و سعی کرد مچ دستش رو به دست های نرم جیمین بکشه
-ج...جانگکوک.. منتظ.. ر.. میم.. ونه
جیمین خندید و بوسه ای به پیشونی جانگکوک زد
+آفرین.. پسر خوب من
.
.
.