به پاهاش سرعت داد و یک کوچه دیگه رو هم رد کرد. هنوز داشتن دنبالش میکردن و مطمئن نبود اگر مخفی نمیشد چه بلایی سرش میومد. اگه میگرفتنش احتمال اینکه طلوع فردا رو ببینه صفر بود.
نفسی براش نمونده بود و سینش میسوخت. قلبش از همیشه سریعتر میتپید و میخاست از سینش بزنه بیرون. با این حال مجال ایستادن نداشت. باید با تمام وجودش میدوید تا بتونه از دستشون فرار کنه.
تو کوچه بعدی دوید اما با دیدن ته کوچه سر جاش ایستاد. کوچه بن بست بود و هیچ راه در رویی نداشت. نمیتونست برگرده چون قطعا بهش میرسیدن.
در تلاش بود تا برای بدبختی جدیدش راهی پیدا کنه که صدایی توجهش رو جلب کرد
-میتونم کمکی بکنم؟!
به سمت صدا چرخید و با پسری توی چارچوب در مواجه شد. نگاه ترسیدش رو از پسر گرفت و به ابتدای کوچه داد. صدای پای سربازا هر لحظه نزدیک تر میشد
بدون هیچ فکری به سمت پسر دوید و اونو کنار زد و خودشو داخل خونه پرت کرد.
پسر نگاه متعجبی بهش کرد و بعد با شنیدن صدای پای چند نفر بدون اینکه جلب توجه کنه در رو بست.
جانگکوک نگاهش رو دور خونه چرخوند. حیاط بزرگی داشت که یک استخر کوچیک وسطش بود. آب استخر پر شده بود از برگ های خشک درخت بزرگ بیدی که گوشه حیاط جا خوش کرده بود. پله هایی که حیاط رو از خونه جدا کرده بود با گلدون های گل شمعدونی تزئین شده بود و چراغ روشن یکی از اتاق های خونه فضای زیبایی رو ایجاد کرده بود
-خوش اومدی
با صدای پسر به خودش اومد و نگاهشو بهش داد
+امم.. من.. معذرت میخام که مزاحمت شدم راستش م..
-عیبی نداره. من سوالی نکردم
پسر وسط حرفش پرید و نزاشت عذر خواهیش رو کامل کنه.
-بریم داخل
با سر به در اشاره کرد و صداش رو کمی پایین برد
-فکر نمیکنم اینجا واست امن باشه
.
.
.
پتو نرمی که دورش بود رو بیشتر به خودش پیچید و عطر شویندش رو بو کشید. صدای شکستن چوب های توی شومینه بهش آرامش میداد و فنجون قهوه ی توی دستش گرمش میکرد
پسر نجات دهندش روبه روش نشست و موهای بلندش رو پشت گوشش داد و لبخند کمرنگی به جانگکوک زد