Scenario 11

518 76 7
                                    

_بهت گفتم بشین مینکی
سر پسرش داد زد و تلاش کرد روی رانندگیش تمرکز کنه. مینکی آبنباتش رو مک محکمی زد و با شیطونی دوباره سرش رو از شیشه ماشین بیرون گرفت و جیغ کشید
_گوش کن کای بعدا باهات تماس میگیرم
تلفنش رو روی داشبورد پرت کرد و شلوار مینکی رو از پشت گرفت و کشید
_میگم بشین مین
مینکی دستاشو محکم تر به در گرفت و در برابر پدرش مقاومت کرد و جیغ بلندی کشید. جیمین که از دست پسرش خسته شده بود بدون توجه به جلوش به سمت مینکی خم شد و اونو به زور توی بغلش کشید. اما قبل از اینکه بتونه مینکی رو سرزنش کنه ماشین تکون محکمی خورد و جیمین فورا مینکی رو بغل کرد تا آسیب نبینه.
بعد از چند ثانیه صدای گریه های بلند مینکی ماشین رو پر کرد
_هی آروم باش عزیزم چیزی نیست
سرش با پنجره برخورد کرده بود و درد زیادی رو تحمل می‌کرد اما پسر کوچیکش نباید از این ماجرا چیزی می‌فهمید
با ضربه ای که به پنجره خورد نگاهشو از مینکی گرفت و شیشه رو پایین داد
_خدای من.. خدا رو شکر که سالمین.. حواستون کجا بود؟؟
کاملا مشخص بود که اون مرد خیلی هول شده به خاطر همین فورا گفت
_معذرت میخام آقا.. حواسم به پسرم بود
در ماشین رو باز کرد و خواست پیاده شه که مینکی به گردنبندش چنگ زد و با بغض بهش خیره شد.
مرد روی پنجه هاش نشست و نگاهشو به مینکی داد
_پس تو حواس پدرت رو پرت کردی آره کوچولو؟؟
مینکی خودشو تو آغوش پدرش مچاله کرد و باعث شد جیمین توضیح بده
مرد ابرویی بالا انداخت و آبنباتی از جیبش خارج کرد
_فکر میکنم راه آشنایی با بچه ها رو خوب بلدم
جیمین لبخندی زد و نگاهشو به مینکی داد که با چشمای گرسنه به آب‌نبات خیره شده بود
_اگه بخوای میتونی اونو بگیری عزیزم ولی یادت نره که حتما تشکر کنی
مینکی دستاشو به هم کوبید و خودشو به سمت آب‌نبات کشوند. مرد مینکی رو بغل کرد و روی رون پاش نشوند. مینکی خنده شیرینی کرد و آب‌نبات رو توی دهنش فرو کرد
مرد با احتیاط مینکی رو چک کرد و بعد رو به جیمین گفت
_خوشبختانه طوریش نشده. سالمه
جیمین لبخندی زد و توی جاش کمی جابه جا شد
_متاسفم. اون معمولا به حرفم گوش نمیده. یه لحظه حواسم پرت شد
و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
_اوه خدای من.. شما خودتون طوریتون نشده؟؟ ماشینتون چی؟؟
مرد بوسه ای به موهای مینکی زد و گفت
_من که خوبم.. ماشین هم خب..
جیمین نگاهشو به صندوق عقب جمع شده ی روبه روش داد و با دست توی پیشونیش کوبید
_واییی خدای من... خیلی معذرت میخام.. خسارتش هر چی باشه پرداخت میکنم
_آروم باش.. من عصبانی نیستم لازم نیست نگران باشی.. بعدم ماشین مهم نیست.. همین که تو و این کوچولو سالمین کافیه
جیمین لبخند گرمی از لحن خودمونی مرد زد و معذب گفت
_خب.. اگر مینکی اذیتتون میکنه من میت...
مینکی با فهمیدن قصد پدرش جیغ بدی کشید و دستاشو دور گردن مرد حلقه کرد
_مطمئنی پدرشی؟؟
جیمین خندید و گفت
_فک میکنم باید دوباره چک کنم
مرد خندید و دستشو دور مینکی حلقه کرد
_کوچولو دوس داری با هم بریم دور بزنیم؟؟
مینکی اصوات نامشخصی از خودش در آورد و لب های چسبونکش رو به لباس مرد مالید
_نظرت چیه دوتایی بریم
جیمین خنده ریزی کرد و به مینکی که با ذوق به اون مرد خیره شده بود نگاه کرد
_فکر کنم با تو راحت تره.. چشماش برق میزنه
مرد خندید و از رو پنجه هاش بلند و مینکی رو تو بغلش جابه جا کرد
_فکر کنم بهتره حال و هواتون عوض بشه البته اگه تو موافق باشی
جیمین از ماشین خارج شد و با خجالت به مرد نگاه کرد
_واقعا نیازی نیست ولی اگه اون دوست داره نمیتونم حرفی بزنم
مرد لبخندی زد و گفت
_ماشین من که فکر نکنم قابل استفاده باشه میتونیم با ماشین شما بریم
جیمین سرخ شد و دوباره معذرت خواهی کرد
_میخای با مادرش هم تماس بگیر شاید بخواد همراهتون باشه
جیمین نفس عمیقی کشید
_خب... راستش.. مادر مینکی اونو رها کرده.. با هم اختلاف داشتیم.. مینکی هم اتفاقی بهمون اضافه شد
مرد دستشو توی کمر مینکی کشید و گفت
_متاسفم نمیخاستم ناراحتت کنم
_مشکلی نیست.. من باهاش مشکلی ندارم.. حتی مینکی هم بهونه مادرش رو نمیگیره
مرد لبخندی زد و مینکی رو به جیمین داد
جیمین سر تکون داد اما قبل از هر حرف دیگه ای مینکی هر دوشون رو شوکه کرد
_پا.. پا
جیمین با چشمای گرد به مینکی نگاه کرد
_خدای من.. تمام این دو ماه که حرف زدن یاد گرفتی تلاش کردم بهم این کلمه رو بگی و الان تو اون رو به یک مرد غریبه میگی؟؟
جیمین غر زد و مرد خندید
_اوه اون الان به من گفت پاپا... خیلی خوشحال شدم. باعث افتخاره که پدر مینکی باشم
جیمین خجالت زده لبخندی زد و سعی کرد از دست گرمی که روی شونش بود فاصله بگیره
_بهتره راه بیفتیم.. یه رستوران خوب میشناسم
مرد اینو گفت و دستشو توی کمر جیمین گذاشت و اونو به سمت صندلی شاگرد برد و در رو براش باز کرد. جیمین با تشکری نشست و مینکی رو روی پاش نشوند. مرد کنارش پشت فرمون جا گرفت و ماشین رو روشن کرد
جیمین گفت و به مرد خیره شد
_من جانگکوکم جئون جانگکوک
_منم پارک جیمین هستم خوشبختم
جانگکوک لبخندی زد و بعد از بوسیدن دست چسبونک مینکی که به سمتش دراز شده بود حرکت کرد

جیمین توی راه سعی کرد مینکی رو بخوابونه اما اون شرور تر از این حرف ها بود و با جیغ های بلندی که می‌کشید مخالفتش رو اعلام می‌کرد
_اذیتش نکن بزار بیدار باشه
_آخه از وقت خوابش گذشته.. اگه بیدار بمونه دیگه نمیتونم بخوابونمش
با درموندگی گفت و آب‌نبات رو از مینکی گرفت
جانگکوک به این صحنه جالب و کیوت ذل زد و توی دلش صدای زیبای جیمین رو تحسین کرد. مینکی برخلاف تصور پدرش روش رو برگردوند و خودش رو به سمت جانگکوک کشید
_فکر کنم روش های تربیتیت اثر نداره جیمین
جانگکوک با خنده گفت و مینکی رو روی پاش نشوند. دستشو دور شکم مینکی حلقه کرد و به رانندگی ادامه داد.
مینکی که با ذوق دستشو روی پاهای جانگکوک می‌کوبید و صدای ماشین در میاورد
.
.
.
.
.
مینکی با مشتش بینیش رو مالید و سرشو روی سینه جانگکوک جابه جا کرد. جیمین رانندگی می‌کرد و جانگکوک مینکی خواب رو در آغوش داشت. جیمین باورش نمیشد که مینکی توی بغل جانگکوک خوابش برده و حتی غذاش رو هم کامل از دست جانگکوک خورده
_چرا توی فکری؟؟
با صدای جانگکوک به خودش اومد
_اوه.. هیچی.. راستش رفتار مینکی برام عجیب بود
جانگکوک لبخندی زد و دستشو توی موهای مینکی کشید
_اون خیلی دوست داشتنیه.. منم خیلی دوستش دارم.. فکر کنم ارتباط نزدیکمون هم واسه اینه که من عاشق بچه هام
جیمین لبخندی زد و گفت
_خب چرا بچه دار نمیشی؟؟
جانگکوک نگاهشو گرفت و به بیرون خیره شد
_خب... راستش.. من گی ام
لرزی از تن جیمین عبور کرد. نمی‌دونست چرا ولی جواب جانگکوک خیالش رو راحت کرده بود. از ابتدای شب کشش خواصی به این مرد داشت
_منم گی ام.. چیزی نیست که ازش خجالت بکشی
جانگکوک با تعجب به سمتش برگشت
_ج.. جدی میگی؟؟ پس این بچه؟؟
_گفته بودم با مادرش اختلاف داشتم. مینکی نتیجه مستی منه. راستش مادرش من رو دوست داشت.. اما با گرایش من کنار نیومد.. من نمیتونستم اونو داشته باشم.. تنها زمانی که باهاش بودم وقتی بود که مست بودم و.. مینکی رو به وجود آوردم
نفس عمیقی کشید و نگاهشو از مینکی گرفت
_از وقتی که اون رفت به مینکی وابسته شدم.. اون همه چیز من شده ولی خب.. به عنوان یه پدر.. راستش از خودم گذشتم
به عنوان یه مرد نیاز هایی داشت و با وجود مینکی نمیتونست به راحتی برآوردش کنه. جانگکوک لبخندی زد و گذاشت ادامه مسیر توی سکوت طی بشه. اون باید تصمیم می‌گرفت. برای اولین بار میخاست به ندای قلبش گوش کنه



مینکی رو روی تخت خوابوند و بوسه ای روی پیشونیش زد. چراغ رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد. سویئچ ماشینش رو به همراه تیکه کاغذی به سمت جانگکوک گرفت
_متاسفم بابت تصادف. امشب رو با ماشین من برو. شماره تماسم رو نوشتم. برای پرداخت خسارت باهام تماس بگیر. وقتی اومدم ماشین رو هم تحویل می‌گیرم
جانگکوک دست جیمین رو به سمت خودش برگردوند و قدمی بهش نزدیک شد. کمر جیمین رو گرفت و اون رو به خودش نزدیک کرد
_الان نمیتونم جیمین
جیمین بهش خیره شد
جیمین لبخند کوچیکی زد و دستش روی سینه جانگکوک بالا اومد.
_فقط پسرت؟؟
جانگکوک خنده ای کرد و سرش رو پایین تر برد و روی لب های جیمین زمزمه کرد
_فکر کنم پدر پسرم بعد از این همه وقت به یکم خوشگذرونی نیاز داره نه عزیزم؟؟

One Shots Where stories live. Discover now