پله ها رو دو تا یکی بالا رفت و خودشو به طبقه دوم رسوند
+ببخشید... خانوم... جانگکوک... جئون جانگکوک تو کدوم اتاقه؟؟
*شما همراهش هستین؟؟
+من همسرشم... حالش خوبه؟؟
*عملشون تازه تموم شده و خوشبختانه تیر رو خارج کردن الان هم تو ICU هستن و اجازه ملاقات ندارن
+خواهش میکنم خانوم.. من باید ببینمش... خواهش میکنم
*اجازه ندارم متاسفم
+خواهش میکنم فقط چند لحظه
=مشکلی نداره بزارین ببینش
+هوبی هیونگ...
=بیا جیمین میبرمت پیششاز پشت شیشه نگاهش کردم. چشمام مدام بین سینش و دستگاه میچرخید تا مطمئن بشه که اون نفس میکشه. در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.
رفتم طرفش و بدون تعلل دستمو تو موهاش کشیدم. وقتی هوبی هیونگ گفته بود جانگکوک تو عملیات تیر خورده نفهمیدم چطوری خودمو به بیمارستان رسوندم. تیر به کنار قلبش خورده بود. قلبی که برای من بود. قلبی که صدای ضربانش تنها چیزی بود که حاضر بودم جونمو بدم تا هیچ وقت قطع نشه. اشکی از چشمم افتاد. لبخندی زدم و خم شدم و پشت پلکاش رو بوسیدم. انگشتم رو نوازش وار رو گونش کشیدم و صداش کردم
+جانگکوکی... جانگکوکم بیدار شو
ملافه سفیدش رو کنار زدم و سینه سفیدش که چن تا سیم بهش وصل بود رو بوسیدم. طاقت نیاوردم و لبام رو روی لباش گذاشتم.. داشتم تو حسرت نشنیدن صداش میمردم.. چرا بیدار نمیشه؟؟ خواستم سرم رو جدا کنم که لباش تکون آرومی خورد و لب پایینم رو کوتاه مکید.
به سرعت سرمو بلند کردم
+جانگکوکااا... خدای من به هوش اومدی
_س.. لام... جیمینم
+جیمین فدات بشه (اشکامو پاک کردم و صورتشو قاب گرفتم) جیمین قربون صدات بره
_جی.. مینا... گ.. ریه.. نکن
+چشم... تو سالم باش... دیگه گریه نمیکنم همه چیزم
*به هوش اومدین
با صدای دکتر برگشتم و گذاشتم جانگکوک رو معاینه کنه
*بدنش عمل رو خیلی خوب پذیرفته.. خوشبختانه مشکلی ندارن... لطفا شما هم زودتر خارج بشین تا استراحت کنن
تعظیم کوتاهی کردم و برگشتم سمت جانگکوک
_جیمین.. قشنگم... خوشحالم پیشمی.. بیبی
+جانگکوکا... قول دادی تیر نخوری
_من قول دادم نخورم.. ولی اون که قول نداده بود نزنه
خنده ای کرد و من غرق خنده هاش شدم. خودشو بالا کشید و گفت :بیا بغلم ببینم
رفتم تو بغلش.دستشو گذاشت پشت کمرم و منو به خودش محکم چسبوند
+یاااا... یواش تر
با تعجب ازم جدا شد.. لبخندی به چشمای درشتش زدم و دستمو روی شکمم کشیدم
+جانگکوکی داری بابا میشی•••••••••••••••••••••••••••••