+جانگکوکا میترسم.. میترسم بفهمن
-هی جیمینا.. من کنارتم خب؟؟ هر چی بشه هم کنارتم
+ممنونم کوکا.
خودشو تو بغل برادرش جا داد و سرشو رو سینش گذاشت. نمیدونست این علاقه درسته یا نه فقط میدونست وقتی میبینش قلبش انقدر بی قراره که فقط با آغوشش این بی قراری حل میشه
-هی جوجه.. من میخام برم دانشگاه پاشو ببینم
خنده کوتاهی کرد و خودشو بیشتر تو آغوش برادرش، یا همون عشقش فرو کرد
+جانگکوکااا یه امروز رو نرو.. نرو دیگه هیونگ
بوسه ای روی موهاش نشست و زمزمه ای در گوشش
-نمیرم عشقم. نمیرم جیمینمضربات آخرش بود. جیمین نزدیک بود و ناله هاش خیلی بلند شده بود.
+جان... جانگکوکااا
با جیغ بلندی رو شکمش خالی شد. جانگکوک هم بلافاصله خودشو داخل عشقش خالی کرد.
-عالی بودی بیبی... ببخشید اگه اذیت شدی
لبخندی زد و خودشو تو آغوش مردش جا داد و دستشو روی قلب جانگکوکش گذاشت. جانگکوک مثل همیشه پیش قدم یه بوسه شد. یه بوسه ساده با کلی حرف. هنوز لبهاش به لبهای مورد علاقش نرسیده بود که در محکم باز شد
=چه غلطی داشتین میکردین؟؟؟
-پدر
جانگکوک با ناباوری زمزمه کرد
=پدر؟؟ مگه تو نسبت خانوادگی حالیت میشه ها؟؟؟ کسی که باهاش خوابیدی کیه عوضی؟؟؟؟
-پدر صبر کنید توضیح بدم
صدای هق هق بلند جیمین تو آغوشش قلبشو به درد میآورد
=گمشو از خونه من بیرون.. اون بچست تو چی؟؟؟
+من بچه... نیستمممممم
=دهنتو ببند جیمین... گم میشی جانگکوک انگار از اول نبودی... گمشوووووویه هفته بود که جانگکوکش رفته بود. خیلی تنها و گوشه گیر شده بود. زیاد غذا نمیخورد و با کسی هم حرف نمیزد. با تنها چیزی که حرف میزد قاب عکس جانگکوکش بود. لباسی که از تو وسایل جانگکوک کش رفته بود رو جلوی بینیش گرفت. لنتی حتی لباسم دیگه عطر تنشو نداره. چراا؟؟ چرا پدرش این کار رو باهاشون کرد؟؟ بچه ان؟؟ مگه بچه ها معنی عشق رو نمیفهمن؟؟ مگه جانگکوک جیمین رو مجبور کرده بود که اونطوری از خونه بیرونش کردن؟؟
=بیا بیرون شام
همین. تنها حرفی که از پدرش میشنید. دلش واسه جانگکوکش تنگ شده بودپدرش مدتی بود که خونه رو ترک کرده بود. جدیدا کمتر جیمین رو میدید. جیمینی که سوگلی پدرش بود. با صدای در خونه پتو رو روی صورتش کشید و چشماش رو بست. در اتاقش باز شد و بوی عطر پدرش اتاق رو پرکرد
=بیا بیرون جیمین
از زیر پتو در اومد و بدون اینکه حسی تو صورتش باشه به سمت پدرش رفت
=جیمین، تو هنوزم پسر منی، میخام اینو بدونی اگه این کار رو میکنم فقط واسه اینه که نمیتونم اینطوری ببینمت، وگرنه هنوزم مطمئنم که این درست نیست
با چشمای گرد به پدرش نگاه کرد. این حرفا فقط یه معنی داشت. با هول پدرش رو کنار زد و توی راهرو دوید و به هال رسید و اونجا بود که دیدش. عشقش. برادرش. با همین تیپ مورد علاقه جیمین ایستاده بود و بهش لبخند میزد. جیمین نتونست جلو اشکایی که گونه نرمش رو خیس میکردن رو بگیره. قدم های لرزونش رو سرعت داد و بالخره اون حس ناب. حس گرمای آغوش این عشق ممنوعه. حس خونه.
+جانگکوکاا
با بغض زمزمه کرد و خودش رو تو تن گرم عشقش غرق کرد. اشکاش لباس جانگکوکش رو خیس میکرد ولی چه اهمیتی داشت.
-جیمینم کنارتم عشقم. من اینجام
بالخره این صدای بهشتی. بالخره جانگکوکش.-استرس داری؟
+بابا میگفت تا آخرش کنارمونه ولی بازم راضی نیست کوکا
-نگران نباش فندوق. بعد از یه مدت عادت میکنه
جیمین لبخند مضطربی زد و دست جانگکوک رو محکم تو دستش گرفت و به سمت محراب رفت. با پیچیدن صدای عشق تو گوشش لبخندی زد
-دیگه رسما داری مال من میشی جیمینم