با لبخندی که بیشباهت به خندههای زیبای پدرش نبود، اسباب بازی جدیدش رو دست دختر داد: اونی! نگاه کن باباییِ دومی چی خریده برام!
النا که تا اون لحظه مشغول پختن غذای دختربچه بود، رو به موجودِ نمکی توی اشپزخونه کرد و خندید.
-باباییِ دومت از کی تا حالا به باربی علاقه پیدا کرده؟
-اون همیشه باربی دوست داره تازه با بابا کوکی باهم سه تایی بازی میکنیم.-پس فقط با بابا کوکی و تاتا بازی میکنی؟ الی چی؟
-الی خیلی کم میاد خونه مون ولی الان بیا بازی کنیم!
النا خنده ریزی سر داد و زیر غذا رو خاموش کرد: الان میام فسقل."من فسقلی نیستم ببین چقدر عضله دارم." دختربچه، دستش رو بالا آورد و عضله های بچگونهاش رو نشونِ دختر داد و النا فقط خندید.
-اره عزیزم تو خیلی قویای.
-بابا کوکی میگه مثل بابای واقعیمم.
دختر بزرگتر که سرگرم ریختن سوپ توی ظرف غذا بود، قابلمه نیمه خالی از دستش افتاد و چند قطره از مایعِ زرد رنگ سوپ روی زمین پاچید."اونی خوبی؟" بیول با نگرانی پرسید و النا بی توجه بهش جلو اومد.
-بیولِ قشنگم، جونگکوک زیاد باهات راجب اون حرف میزنه؟
دختربچه موهای نرم و مشکی رنگش رو عقب فرستاد و با دست شروع به شمردن کرد: یه بار از خنده های بابی باهام حرف زد، یبارم از چشماش بهم گفت، تازه باهم پیششم رفتیم!-تهیونگ بفهمه آشوب به پا میکنه...
-تاتا؟
-نه نه...
دختر مو فرفری سرشو به نشونه منفی تکون داد و شروع به جویدنِ پوست لبش کرد.
میدونست تهیونگ چقدر روی اون حساسه پس مطمئنا اگه بیول از دهنش در میرفت و از پدرش حرف میزد، پوست جونگکوک رو میکَند و قاعدتا النا از این معقوله مستثنی نمیشد.هوفی کشید و روی زمین خم شد و خودش رو مشغولِ جمع کردنِ گندکاریاش نشون داد اما درواقع فکرش کاملا سمت اون بود.
نفسی کشید و وقتی قطرات سوپ رو از روی زمین پاک کرد، همونجا روی زمین نشست و نتونست جلوی اشک های یهویی اش رو بگیره.بیول که درحال باز کردن جعبه باربی نو اش بود، با شنیدن صدای هق هق دختر طرفش رفت و دست های کوچیکش رو توی موهای النا برد: الی...
دخترک دست های ظریف و نرم بیول رو گرفت و بی وقفه بوسید.
-بیولم... بابا کوکی راست میگه تو واقعا شبیه باباتی...-بابا خیلی ناز بود مگه نه؟
-خیلی عزیزدلم خیلی ناز بود مثل خودت.
-چرا بابا تاتا نمیزاره عکس بابارو ببینم! از آجوما شنیدم فقط یه عکس ازش هست و اون توی کشوی میز کار بابا تاتاعه. اما قد من بهش نمیرسه تازشم درش قفله.النا اشک هاش رو پاک کرد و دست دختر رو ول کرد: اگه دختر خوبی باشی میبرم نشونت میدمش!
-دخترای خوب چیکار میکنن اونی؟
-سوپشون رو میخورن و با خاله الی و اوپا کوکی میرن استخر.
جونگکوک که یک ربعی میشد به جمع پیوسته بود، اعلام حضور کرد و خرید هارو روی اوپن گذاشت.
-جونگکوک...
النا زمزمه کرد و از روی زمین بلند شد.
-از کی اینجایی.
-نگران نباش به تهیونگ چیزی نمیگم، کلید کشوی میز تهیونگ دست منه عصر باهم میریم عکس و نشون بیول میدیم.
ESTÁS LEYENDO
RainMan
Fanfic"من حاضرم شیطان رو تا ابد بپرستم اگر تو اون شیطانی، کیم." جئون جونگکوک، آرتیست رده پائینی که برای از بین نرفتن محبوبیتش، حاضره دست به هرکاری بزنه. حتی اگه اون کار تمام محاسباتش برای زندگی رو به هم بریزه. چه کسی پشت اون کشش غیرقابل کنترلِ مشهور ترین...