🍁Chapter three🍁

1.1K 268 367
                                    

درسته... اگه بهش میگفتن قراره کسی که براش حکم برادر داشت رو توی اون موقعیت لعنت شده ملاقات کنه قاعدتا میخندید، شایدم داد میزد و میگفت چرت نگو. بهرحال؛

هر چی که بود اون الان روبروی اون مرد لعنتی ایستاده بود و داشت پوزخندش رو نظاره میکرد.

-فلش بک-

-چیکار میکنی توله.

پسر بزرگ‌تر با انرژی همیشگی‌اش کنار جونگکوک نشست و به ال‌سی‌دی بزرگ روبروش خیره شد.
-هیونگ من میتونم مثل اینا باشم؟ مشهور و دوست داشتنی برای مردم؟

پوزخندی روی لبش نشست.

-این تنها آرزوته؟

جونگکوک زانو هاش رو بغل گرفت و سرش رو روشون تنظیم کرد، اما نگاهش رو به هیچ عنوان از اجرای روبروش نگرفت.

-آرزوم نیست هیونگ، هدفمه.

سرشو پایین انداخت و یهو جوری که انگار انرژی جدیدی به وجودش تزریق شده باشه سرشو بالا گرفت.

-آره هدفمه! هدفمه که من بعداز یه هفته تمرین و رژیم، صحیح و سالم اینجام هیونگ. این هدفمه و تو باید کمکم کنی!

جونگکوک بلند شد و تراکتی که تبلیغ یه کافه بزرگ توی سئول بود رو برداشت و سرجای قبلیش برگشت.

ماژیکی که از ناکجا آباد روی زمین افتاده بود رو برداشت و شروع کرد ب نوشتن روی کاغذ.
-اَنجِلُ (angelo)، چیکار میکنی؟

جونگکوک همونطور که متنش رو، روی کاغذ مینوشت لبخند زد.

-میخوام یکاری کنم تا مطمئن شم هیونگ قراره پشتم بمونه و ولم نکنه!

وقتی نوشتنش تموم شد با چند حرکت که مشخصا از روی حفظ بود کاغذ سفید رنگ رو تا کرد و تبدیلش کرد به یه موشک.

موشک رو سمت پنجره ی تراس که باز بود گرفت و کمی جلو تر رفت. هیونگش هم به تبعیت ازش خودشو جلو تر کشید.
-دستت رو بده من هیونگ.

پسر کنارش دستش رو روی دست جونگکوک گذاشت و جونگکوک هم موشک رو توی دست خیس از عرق پسر گذاشت. خودش هم دست هیونگش رو سفت گرفت طوری که حالا موشک دست جفتشون بود.

-با شمارش من شوتش کن تو هوا!

منتظر جوابی از سمت پسر بزرگ‌تر نموند و شمرد.

-یک.
لبخند زد.

-دو.
لبخندش عمیق تر شد.

RainManDove le storie prendono vita. Scoprilo ora