🍁Chapter twelve🍁

739 207 26
                                    


ششم مارچ، صبح یکشنبه ۰۵:۳۰

‎درب ماشین باز شد و زن، با قدم های همیشه محکمش روی کف پوش حیاط کلیسا ملودی نیمه ترسناکی ایجاد کرد.
‎انبوهی از کلاغ‌های‌ سیاه، روی زمین فرود اومدند و لوئیزا با دیدنشون لبخند زد.
-صبح ششم مارچ، چھ روز خوبی بشه.
‎وارد کلیسا شد و بھ محض ورودش، نگاه چند نفری که داخل محوطه بودن، روش زوم شد.

-Grande signora!
‎(خانوم بزرگ!)

‎یکی از پیشخدمت ها گفت و بلافاصله همهٔ پیشخدمت ها جلوی اون زن تعظیم نود درجه‌ای کردن. لوئیزا سری به نشونهٔ پذیرفتن تکون داد و درست وقتی که عقربه های روی ساعت، عدد پنج و نیم رو دید، به اطراف نگاه خسته ای انداخت.

-Dov'è quell'uomo?
‎(اون مرد کجاست؟)

‎پیشخدمت ها نگاه هراسونی رد و بدل کردند و مسن ترینشون، به زبون اومد.

-Non sono ancora arrivati.
‎(اونا هنوز نرسیدن)

‎زن سری تکون داد و روی نزدیک ترین صندلی نشست و پیشخدمت ها مثل چند دقیقه پیش، دور هم چرخیدن تا سور و سات مراسم رو حاضر کنند.

‎زن برای ادای احترام ایستاد و روبروی مجسمه بزرگ و ترسناک؛ و بعداز زمزمه کردن جملهٔ غیرقابل تشخیصی، روی زمین زانو زد.
زمزمه کردنِ باقی جملات از انجیل شیطان را ادامه داد و تا انتهای جملات چشم از مجسمه برنداشت.
تمام شدن دعاهایی که چندان مفهوم خاصی نداشت، با رسیدن افرادی که منتظرشون بود مصادف شد؛ و دقیقا لحظه‌ای که به قصد .برگشتن به جای قبل‌اش، تکون خورد، باز شدن درب بزرگ و چوبی، پشیمون‌اش کرد

‎نگاه بی اعتنایی به پیشخدمت‌ها که عامل صدای درب بزرگ کلیسا بودن انداخت و به چند نفری که با قدم‌های محکم داخل میشدن، خیره شد.

‎تهیونگ، زودتر از بقیه به لوئیزا رسید و به جای رعایت نزاکت و توجه خاصی به نفر چهارمی که توی کلیسا حضور داشت، فقط سری تکون داد و بدون اینکه هیچ کلمه‌ای مثل "سلام" یا هرچیز مشابهی در مقابل اون زن به کار ببره، روبروی مجسمۀ ابلیس که با شمع و پارچه های سیاه تزئین شده بود تعظیم بلند بالایی کرد.
‎یونگی و النا، درحالی که با نگاه‌هاشون هزاران حرف رد و بدل میکردن، تعظیم خشکی در مقابل زن کردن.

-خوش اومدین، گرند سینیورینا.

‎زن با تشکری از دیدراس اون دو خارج شد و سمت حیاط پشتی رفت و النا با رفتنش، گوشی‌اش رو از جیب بارونی مشکیش خارج کرد و بلافاصله، صدای زنگش بلند شد.

RainManTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang