❺🐺🅣𝗁𝖾 𝗀𝖺𝗇𝗀

3.2K 747 237
                                    

 
سهون جلوتر از سوهو پا به راهروی ورودی گذاشت که به یه خونه ی خیلی بزرگ ختم میشد و پشت سرش سوهو با چمدون اومد.

"این همون خونه ایه که از جلوش رد شدیم؟"

سهون از پنجره ی کنار در ورودی به بیرون نگاه کرد و جاده ای که ازش رد شده بودن رو شناخت.

"آره."

"چند نفر اینجا زندگی میکنن؟"

"پنج نفر،با تو میشیم شش تا."

"ولی اینجا که خیلی بزرگه!"

"نمیدونم،بعضی وقتا خیلی کوچیک به نظر میاد."

وقتی چهره ی اخمو و درهم سهون رو دید اضافه کرد:

"نگران نباش،ما با خوشحالی برای یک نفر دیگه جا باز میکنیم."

و لبخند زد.

"آماده ای که با بچه ها آشنا بشی؟"

سهون به جلوی پاهاش خیره شد.

"فکر کنم."

"مضطربی؟"

"نه."

سهون با کله شقی جواب داد،در حالی که از نگاه کردن به چشمهای آلفا خودداری میکرد.

"ولی...؟"

"فقط...چی میشه اگه از من خوششون نیاد؟"

"چرا نباید از تو خوششون بیاد؟"

"به دلایلی."

شاید اونا توقع کس دیگه ای رو داشتن.کسی که کوچیک تر و کیوت تر باشه. و برای همیشه به خاطر زیادی قد بلند بودن و قیافه ی جدی و پوکرش ازش منزجر و متنفر میشدن.

اینجوری خیلی افتضاح میشد.

"بهم نگاه کن."

صدای سوهو نرم بود، ولی در عین حال اقتدار خاصی داشت و به همین خاطر سهون با خجالت سرشو بالا گرفت.

"بهت اطمینان میدم، اینکه پک از تو خوشش نیاد، باید آخرین مورد توی لیست نگرانیهات باشه."

"اینطور فکر میکنی؟"

"اینطور میدونم."

با اینکه سهون دقیقا نمیدونست سوهو چطور میتونه همچین چیزی رو بدونه، این حرفش باعث شد احساس بهتری داشته باشه.

برای همین وقتی به همراه سوهو به سمت در ورودی رفت و وارد پذیرایی شد، نیمی از قلبش با اعتماد به نفس پر شده بود.

فقط یک راه برای توصیف اون خونه وجود داشت:

واو!

نه تنها توی تمام عمرش، بلکه تا حالا توی فیلمها هم همچین چیزی ندیده بود.

پذیرایی واقعا بزرگ بود ، سقف خیلی بلندی داشت و تمام دیوار جلوش از شیشه بود، یه ویوی خیلی واضح از بیرون که حیاط و استخر بود رو به نمایش میذاشت.

 🐺ᴘᴀᴄᴋ ᴏғ 𝗔𝗟𝗣𝗛𝗔𝗦🐺Where stories live. Discover now