❹🐺🅐 𝗇𝖾𝗐 𝖻𝖾𝗀𝗂𝗇𝗇𝗂𝗇𝗀 •●3●•

3.1K 740 71
                                    



چند روز بعدی که گذشت واقعا حوصله سر بر بود.

سهون باید کلی فرم پر میکرد، و پونصد دفعه به کارمندهای اداره ی هدایت امگاها میگفت که نیازی به بیشتر فکر کردن نداره.

اون تصمیم گرفته بود که اینکار رو انجام بده و دلیلی برای بیشتر به تاخیر انداختنش نمیدید.(با اینکه خانم های توی اداره بهش گفتن که مرسومه قبل از قبول کردن کاندیدا ها چند روز خوب راجع بهش فکر کنه و از اونجایی که این یه تصمیم بزرگه باید بیشتر براش وقت بذاره.)

همین که تصمیمش رو گرفت، انگار یه بار بزرگ از روی شونه هاش برداشته شده بود.

دیگه حالش از این شهر و محدوده و همه ی امگاهای توش بهم میخورد و نمیتونست بیشتر از این برای دور شدن از محدوده ی امگاها صبر کنه.

به همین خاطر، براش شکنجه آور بود که کارهای دفتری و کاغذبازی ها تا وقتی که سوهو بتونه بیاد دنبالش و سهون رو با خودش ببره بیشتر از یک هفته طول کشید.

فقط وقتی که اتاقش کاملا خالی شد، فکر و خیال به سرش زد.

این یه مساله ی بزرگ بود.

یه مساله ی خیلی خیلی بزرگ!

و برخلاف همه ی آرزوهایی که داشت رفتار کرده بود.

یه چیزی توی شکمش بهم پیچید و حس کرد از تصمیمی که گرفته پشیمون شده.

ولی دیگه خیلی برای عقب کشیدن دیر بود. همه ی وسایلش رو به خوابگاه برگردونده بود.

به جز یه چمدون پر از لباس و یه چمدون کوچیک تر که فیلمهاشو توش گذاشت و برای احتیاط از اینکه خراب نشن یه تیشرت هم دورشون پیچیده بود.

یه نفس عمیق کشید و در خوابگاه رو برای آخرین بار پشت سرش بست.

تمام راه تا پایین پله ها، هرچیزی که به ذهنش میومد رو به فوحش کشید.

اگه باید چمدونش رو خودش حمل میکرد پس فایده ی داشتن یه آلفا چی بود؟

ولی آلفاها اجازه نداشتن وارد محدوده بشن، نه حتی برای چند لحظه ی کوتاه که میخواستن بیان دنبال امگاشون.

" قوانین مضخرف و احمقانه!"

کلید اتاقش رو به مسئول پذیرش داد(حس عجیبی داشت، یه جورایی انگار الان بیخانمان بود.) و چمدونش رو با خودش بیرون برد.

پیاده از خوابگاه تا در ورودی اصلی فقط ده تا پونزده دقیقه راه بود. ولی با چمدون یکم سخت میشد پس تا وقتی که به در اصلی برسه همه جا رو به فوحش کشید.

انگار روزش مصمم بود که به طرز آزار دهنده ای بگذره، چون فقط همینو کم داشت که وسطای راه کیم کیبوم رو ببینه.

"داری کجا میری؟"

"آلفام اومده دنبالم."

سهون بی حوصله زمزمه کرد.

 🐺ᴘᴀᴄᴋ ᴏғ 𝗔𝗟𝗣𝗛𝗔𝗦🐺حيث تعيش القصص. اكتشف الآن