❶❾🐺🅛𝗂𝗀𝗁𝗍

2.8K 711 201
                                    

یه جایی توی عالم رویا،سهون میتونست تکون خوردن ملحفه کنارش رو حس کنه.

یکم چشمهاشو باز کرد ولی همه جا خیلی روشن بود، برای همین دوباره سریع چشمهاشو بست.

"بخواب."

چانیول زمزمه کرد و با محبت شقیقه اشو بوسید.

از اونجایی که این پیشنهاد خیلی منطقی ای بود، سهون به راحتی قبول کرد.

بعد از یه مدت طولانی دوباره از خواب بیدار شد و با خوشحالی به بدنش نرمش داد. بدنش خیلی شاداب بود و احساس خوبی داشت.

وقتی بلند شد، سریع دوش گرفت ، لباس پوشید ، به آشپزخونه رفت و کیونگسو هیونگ رو اونجا دید.

بعد از یه صبحانه ی دیر(یا شایدم یه ناهار زودتر از موقع)موفق شد کیونگسو هیونگ رو متقاعد کنه یه بستنی یخی بهش بده.

"دندون نزن."

کیونگسو در حالی که یه بستنی یخی گنده رو وارد دهنش میکرد، با آرامش گفت.(ایندفعه بنفش بود که یه جورایی مزه ی انگور و بلوبری میداد)

در کمال ناامیدی، کیونگسو هیونگ بهش کمک نکرد بستنیشو تموم کنه و برگشت سر وقت کاری که قبل از اومدن سهون به آشپزخونه مشغول انجامش بود.

با اینکه سهون دوست داشت موقع کار کردن اونو تماشا کنه، نگران بود که نکنه یوقت کیونگسو هیونگ بخواد ازش کار بکشه، پس سریع با بستنیش از آشپزخونه زد بیرون.

نورخورشید خیلی گرم بود، پس وقتی جوون ترین آلفاشو دید که روی یه نیمکت زیر سایه نشسته، فورا رفت پیشش.

واضح بود که کای شنا کرده بود.

داشت موهاشو با یه حوله ی کوچیک سفید خشک میکرد. شلوارکش خیس بود و با اینکه الان تیشرت به تن داشت ، مشخص بود که بدنش رو خوب خشک نکرده چون تیشرت به بدنش چسبیده بود.

"صبح بخیر."

همینکه متوجه حضورش شد گفت.

"صبح بخیر."

سهون روی نیمکت کناریش نشست. یکم ناراحت بود که دیدن شنا کردنش رو از دست داده.

کای معمولا شنا نمیکرد و سهون هم همیشه تماشای اون صحنه رو از دست میداد.

"خوب خوابیدی؟"

"هممم."

در حالی که لبهاش دور بستنی یخی پیچیده شده بودن جواب داد.

چشمهای کای به اون منظره افتاد و ساکت شد.

شاید اونم دلش بستنی میخواست(پس باید میرفت برای خودش یدونه میگرفت.)

بعد از یه مدت کای ازش پرسید:

"چطور...پیش رفت؟"

"هممم؟"

 🐺ᴘᴀᴄᴋ ᴏғ 𝗔𝗟𝗣𝗛𝗔𝗦🐺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora