❶❶🐺🅛𝗈𝗏𝖾 𝖻𝖺𝗍𝗍𝖾𝗋𝗒

2.8K 699 295
                                    


صبح روز بعد وقتی سهون از خواب بیدار شد،خورشید میدرخشید، پرنده ها آواز میخوندن و بدنش به خوبی استراحت کرده بود.

کم کم اتفاقات دیشب به یادش اومد.

رایحه ی چانیول،دست بکهیون،کیونگسو در حال لمس خصوصی ترین قسمت بدنش.

قلبش توی قفسه ی سینه اش به اینور و اونور میکوبید،فورا روی شکمش چرخید و ملحفه رو تا بالای سرش کشید بالا.

اون چیکار کرد؟

خیلی افتضاح بود، دیگه هیچوقت نمیتونست صورتشو به کسی نشون بده.

سهون میخواست برای باقی عمرش زیر ملحفه ها قایم بشه. هیچ راه حل دیگه ای برای این موضوع وجود نداشت.

صدای نرم و عمیق کیونگسو رو به یاد آورد، بوی خوشش و طوری که لمسش میکرد، و صورتش با یادآوری همه ی اونها گرم تر شد و وقتی به این فکر کرد که اگه بقیه میدونستن کیونگسو هیونگ باهاش چیکار کرده قرار بود چی بگن،درجه حرارتش حتی بالاتر هم رفت.

سهون حداقل به صد تا ملحفه ی دیگه نیاز داشت تا شرم و خجالتش رو پنهان کنه. همشون رو روی همدیگه میذاشت و زیرشون مخفی میشد و دیگه هرگز خودش رو نشون نمیداد.

احتمالا اگه از سوهو هیونگ درخواست میکرد، ملحفه ها رو براش میخرید. ولی اونوقت باید باهاش حرف میزد ،پس نه.

باید با همین یدونه سر میکرد. میتونست برای همیشه زیر همین یکی قایم بشه.

ولی بعد شکمش به قار و قور افتاد.

اولین بار سعی کرد نادیده اش بگیره.ولی وقتی دوباره اتفاق افتاد،درد گرسنگیش انقدر شدید بود که امکان نداشت بتونه تحملش کنه.

کیونگسو هیونگ فقط یکمی کمکش کرد،این کارِ کثیفی نبود(سهون به خودش گفت)

کم کم،سهون ملحفه رو پایین کشید و روی تخت نشست.

هیچ لزومی نداشت که بخواد خجالتزده باشه.

اگه کیونگسو هیونگ بهش کمک نمیکرد،حتی ممکن بود بمیره. اینکه بمیره اتفاق خوبی نبود،پس هردوشون کار درستی رو انجام دادن.

سهون لباس پوشید و آماده شد که از اتاق بره بیرون، ولی جلوی در مکث کرد.

تقریبا انتظار داشت همه جلوی در اتاق منتظر باشن تا وقتی سهون اومد بیرون، بهش بخندن و مسخرش کنن(یا بدتر، بهش بگن کثیف).

ولی جلوش کسی نبود،پس نفس عمیقی کشید و به بیرون قدم گذاشت.

همه چیز کاملا بر خلاف تصوراتش پیش رفت چون هیچکس اونجا نبود،خونه کاملا ساکت بود.

با احتیاط از پله ها پایین رفت و از کنار پذیرایی خالی و اتاق ناهار خوری که اونم خالی بود رد شد ، کیونگسو حتما توی آشپزخونه با یه صبحانه ی معرکه منتظرش بود.

 🐺ᴘᴀᴄᴋ ᴏғ 𝗔𝗟𝗣𝗛𝗔𝗦🐺Where stories live. Discover now