" میدونید چیه ... لعنت به این زندگی و همه ی دروغ هاش ... دیگه نمی خوام هیچ چیزی بشنوم نه دروغ نه راست ... فقط میخوام توی بی خبری به سر ببرم ... واقعا دیگه کثافت کاری هاتون برام مهم نیست پس لطفا ..."
لویی با دستاش روی میز کوبید و حرفم رو قطع کرد
" سلینا بس کن ... فکر کردی ما دوست داریم که همه ی اینا رو برات تعریف کنیم ؟؟ اینا فقط به خاطر اینه که اسم تو توی اون قرار داد فاکی اومده !"
چی ؟ لویی الان چی گفت ؟
اشتباه شنیدم نه ؟ این امکان نداره ..." چی ؟ "
لرزش صدام به خوبی مشخص بود ، ضعف روحبم رو کاملا به نمایش میذاشت و من ازین متنفرم ..." ما یه قرارداد یک ساله با جیمز بستیم ... میشه گفت توی اون قرارداد انباری دانشگاه رو به گروه جیمز اجاره دادیم ... به مدت یک سال ...
به نظر بابا این یه معامله ی خوب بود ... معامله ای که هر دو طرف ازش سود میبرن ... پولی که جیمز بهمون میده خیلی بیشتر چیزیه که حتی میشه تصور کرد ..."
با ناباوری به حرف لویی خندیدم ... اونا چطور می تونن اینقدر احمق باشن و بدون در نظر گرفتن هیچی همین جوری اون قرارداد کوفتی رو امضا کنن !
" خدای من لویی ... شما واقعا عقلای فاکیتون رو از دست دادین نه ؟! با خودتون چی فکر کردین ؟؟ بابا چطور تونسته همچین چیزی رو قبول کنه ؟؟ اگه مامان الان اینجا بود -"
حرفم با ورود ناگهانی بابا و حرف زدنش که کاملا عصبانیتش رو فریاد میزد نصفه موند ...
" سلینا بسه ... داری از حد خودت خارج میشی ... "
" من دارم از حدم خارج میشم ؟ شماهایین که با یه نقشه ی عالی میخواین کل زندگیمون رو به باد بدین ... و جالبیش اینجاست که حتی بدون اینکه من خبری داشته باشم اسم فاکی منو توی اون قرارداد کوفتی نوشتین ! "
با عصبانیت حرف هام رو واضح بهشون منتقل کردم ...
" چون این چیزی بود که جیمز درخواست کرد ...!"
لویی درحالی که سرش پایین بود جواب من رو داد و حتی نتونست توی چشمام نگاه کنه .... باورم نمیشه اینا خانواده ی من اند ... کسایی که بیشتر از خودم دوستشون دارم و اونا اینجوری از پشت بهم خنجر زدن ... برای همینه که میگن خیانت دردناک تر از حمله ی دشمنه ، چون خیانت رو از کسایی که دوستشون داری میبینی ... بدون هیچ زمینه ی قبلی ... درمونده میشی ، دقیقا مثل من ...
سکوت کل فضا رو گرفته بود ... احساس خفگی بهم دست داد ... دیگه حتی یک لحظه هم نمیتونم توی این خونه بمونم ...
بلند شدم و بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت در خروجی خونه رفتم ... لویی سعی کرد متوقفم کنه ولی من دستش رو پس زدم و به راهم ادامه دادم ... تا اینکه صدای بابام منو متوقف کرد
" سلینا کجا میری ؟ ما هنوز حرمون تموم نشده ..."
" فکر نکنم چیزی برای گفتن مونده باشه .."
همون طور که پشتم بهشون بود جواب بابا رو دادم و قطره اشکی که اصرار داشت از گونه هام جاری بشه رو با دستام پس زدم ...
" سلینا ! اگه پاتو از اون در بزاری بیرون دیگه حق نداری برگردی !... "
بابا با عصبانیتی آشکار خطاب به من گفت ... من حتی سر جام نایستادم ، همین جور به راهم اهم ادامه دادم و صدای لویی رو میشنیدم که سعی داشت بابام رو راضی کنه ، ولی دیگه برای من اهمیتی نداره ... چون تنها چیزی که الان نمیخوام موندن توی این خونه است ، حتی اگه به برنگشتن همیشگیم به این خونه ختم بشه ....
————————————————————تا از خونه بیرون زدم تلفنم رو از توی جیبم در آوردم و به تنها کسی که فعلا میتونم بهش اعتماد کنم زنگ زدم ...
" الو تیلور ... میتونم چند وقتی پیش تو بمونم ... نه مشکلی نیست ... مطمئنی ؟ .... باشه اومدم ...."
سریع تلفن رو قطع کردم و به امید پیدا کردن یه تاکسی به سمت خیابون رفتم ...
———————————————————
سلام به همگی ...
اهم من خوبم شما خوبید ؟
فحش به من آزاد است ... میدونم خیلی وقته که این فف رو ادامه ندادم و خب حق میدم به تمام کسانی که این داستان رو می خونن ...
ولی من برگشتم و امید وارم که همایت کنید تا بتونم ادامه بدم و پارت های بعدی رو هم بزارم ...
لاو یو آل ❤️
~ دینوو
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]