4. ناممكن

197 25 13
                                    

تا حالا شده به اين فكر كنيد كه يه قسمتي از زندگيتون دروغه .
شايد به دليله اينه كه هنوز وجودشو باور نداريد ، يا بعضي وقتا اينقدر شيرينه كه وجودش براتون غير واقعي به نظر ميرسه ...
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
خيلي وقت ها فكر ميكينم به اينجا تعلق ندارم ... به اين دنيا
از وقتي كه مامان رفت همه چيز تغيير كرد ، خنده هاي لويي كمتر شد و بيشتر اوقات توي خودش بود ، بابا ناراحت بود ... بابايي كه هميشه ميگفت گريه كردن مسخره ترين كاريه كه يك انسان ميتونه براي نشون دادن ضعفش انجام بده ، شب ها صداي گريه اش از اتاق منم شنيده ميشد ...
و من ، دختر يكي يدونه ي مامانم ... ديگه هيچ حسي نسبت به هيچ چيزي نداشتم ، اوايل ميخنديدم ... و طوري رفتار ميكردم كه انگار اين يه دروغه ، چون نميخواستم باورش كنم ، ولي روز تدفين ... تازه سياهي واقعي رو به چشم خودم ديدم ، زندگيم بيشتر شبيه سياه چاله بود ، بدون صدا ، بدون نور ...

لانا كم كم داشت ميز شام رو به كمك خانم ورنر ميچيد و گَه گاهي به مهمونا نگاه ميكرد و لبخند ميزد
من به شخصه علاقه اي به صحبت هاي بابام و شركاش درباره ي قرار داد و اينا نداشتم ولي تا اونجايي كه من فهميدم اون پسر مهربون كه اسمش ليامه ، وكيل جيمز عه .

سنش براي وكيل بودن يكم كمه ولي جيمز خيلي از كارش براي بابام تعيرف كرد ... اينگار كه خيلي توي كارش حرفه ايه .

لانا كنار بابا كه روي مبل نشسته بود وايستاد
" ميز رو چيديم ، ولي اگه بخوايد ميتونيم صبر كنيم تا بقيه هم برسن "
لانا با لبخندش كه از روي لبش پاك نميشد گفت و منتظر جواب جيمز بود

" الاناست كه برسن ... ميتونيم يكم صبر كنيم نه ؟ "
و با لبخند تيزش جواب لانا رو داد . حقيقتش من از جيمز خوشم نمياد . من حس ششم قوي اي دارم پس بهتره بهش اعتماد كنم ...

چند دقيقه ي بعد زنگ در خورد ، فكر كنم بقيه ي مهمونا بالاخره رسيدن .
بابا و جيمز و لويي رفتن سمت در وقتي كه خانم ورنر داشت در رو باز ميكرد .

ليام كنار من و عقب تر از بقيه وايستاده بود .
" سلينا ... درسته ؟"
" آره و تو هم ليامي ."
" درسته ..."
خنديد و يكم سمتم خم شد .

" ترسيدم وقتي كه لويي كنارته باهات حرف بزنم ... اون قطعا منو ميكشه !..."
با حرف ليام خنده ام گرفت و اونم همراهم خنديد . آره لويي يكم روي من غيرتي عه ولي فكر نمي كنم در حد كشتن باشه نه ؟

صداي جيمز از جلوي در اومد .
" رابرت اينم از پسرم ... زين "

زين ؟ اسمش مثل اون پسره است كه توي دانشگاهمون بود ...
پس جيمز پسر هم داره ؟ اوه اگه جيمز اينه پسرش چي ميتونه باشه ؟
" اينم دوست و دستيار فوق العاده ام ... هري "

Lie [H.S]Where stories live. Discover now