" فقط كاشكي زود تر بهم ميگفتي سل !"
تيلور پشت تلفن غر زد درحالي كه داشت لباس انتخاب ميكرد .
" من خودمم نميدونستم كه تو هم ميتوني بياي وگرنه خيلي زود تر بهت ميگفتم "
از خودم دفاع كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم . هوا تاريك بود ولي اونقدر نور هاي رنگي رنگي خيابون زياد بودن كه كم كم ميتونن برامون نقش خورشيد رو هم ايفا كنن .
" تيلور رسيديم دم خونتون بهت تكست ميدم ."
به تيلور گفتم و صداي باز و بسته شدن در كمدش از پشت تلفن به گوش ميرسيد .
" باشه ... ميبينمت ."
تلفن رو بالاخره قطع كردم و سرم رو به پنجره تكيه دادم .
لويي روي شونه ام زد و من برگشتم و بهش نگاه كردم ." تيلور مياد ؟"
خيلي آروم ازم پرسيد . توي چشم هاي آبي اقيانوسيش ميتونستم اون برق و خوشحالي رو ببينم . ميدونم كه لويي چقدر تيلور رو دوست داره ولي تيلور ...
خب من نميتونم اون رو زور كنم كه عاشق برادرم بشه ، ولي اگه قراره طرف يكيشون رو بگيرم لويي رو به همه كس ترجيح ميدم ...بهش لبخند زدم و گفتم
" آره مياد ."به صندلي تكيه داد و خيلي آروم زمزمه كردم
" خوبه"
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️" همين جا نگه دار جيكوب "
بابا به جيكوب گفت و اونم ماشين رو بقل يه كلاب نگه داشت .
چي ؟ كلاب ؟
مهموني اينجاست ؟خب راستش من مشكلي ندارم كه برم كلاب ولي رفتن اونجا با اون شركاي مرموز بابا ...
يكم سرم رو درد مياره ." نگفته بودي قراره بريم كلاب "
" من خودمم همين الان فهميدم تي "
با سردرگمي به بيرون نگاه كردم و بعد ديدم كه لويي و بابا از ماشين پياده شدن .
من و تيلور هم با طبعيت از اونها از ماشين پياده شديم و رفتيم سمت كلاب .يه مرد آمريكايي-آفريقايي با لباس رسمي مشكي دم در كلاب وايستاده بود و روي گردنش پر از تتو بود .
بابا و لويي رفتن سمتش و يه چيزي بهش گفتن و بعد اون مرد راه رو براي ما چهار تا باز كرد .
رفتيم توي كلاب . صداي آهنگ اون قدر بلند بود كه ميتونست پرده ي گوشم رو پاره كنه . ولي چيزي كه من رو متعجب ميكرد اين بود كه هيچ كس ديگه اي جز كاركنان و ما اونجا نبود .
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]