7.قضاوت

165 23 1
                                    

" فقط كاشكي زود تر بهم ميگفتي سل !"

تيلور پشت تلفن غر زد درحالي كه داشت لباس انتخاب ميكرد .

" من خودمم نميدونستم كه تو هم ميتوني بياي وگرنه خيلي زود تر بهت ميگفتم "

از خودم دفاع كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم . هوا تاريك بود ولي اونقدر نور هاي رنگي رنگي خيابون زياد بودن كه كم كم ميتونن برامون نقش خورشيد رو هم ايفا كنن .

" تيلور رسيديم دم خونتون بهت تكست ميدم ."

به تيلور گفتم و صداي باز و بسته شدن در كمدش از پشت تلفن به گوش ميرسيد .

" باشه ... ميبينمت ."

تلفن رو بالاخره قطع كردم و سرم رو به پنجره تكيه دادم .
لويي روي شونه ام زد و من برگشتم و بهش نگاه كردم .

" تيلور مياد ؟"

خيلي آروم ازم پرسيد . توي چشم هاي آبي اقيانوسيش ميتونستم اون برق و خوشحالي رو ببينم . ميدونم كه لويي چقدر تيلور رو دوست داره ولي تيلور ...
خب من نميتونم اون رو زور كنم كه عاشق برادرم بشه ، ولي اگه قراره طرف يكيشون رو بگيرم لويي رو به همه كس ترجيح ميدم ...

بهش لبخند زدم و گفتم
" آره مياد ."

به صندلي تكيه داد و خيلي آروم زمزمه كردم
" خوبه"
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

" همين جا نگه دار جيكوب "

بابا به جيكوب گفت و اونم ماشين رو بقل يه كلاب نگه داشت .
چي ؟ كلاب ؟
مهموني اينجاست ؟

خب راستش من مشكلي ندارم كه برم كلاب ولي رفتن اونجا با اون شركاي مرموز بابا ...
يكم سرم رو درد مياره .

" نگفته بودي قراره بريم كلاب "

" من خودمم همين الان فهميدم تي "

با سردرگمي به بيرون نگاه كردم و بعد ديدم كه لويي و بابا از ماشين پياده شدن .
من و تيلور هم با طبعيت از اونها از ماشين پياده شديم و رفتيم سمت كلاب .

يه مرد آمريكايي-آفريقايي با لباس رسمي مشكي دم در كلاب وايستاده بود و روي گردنش پر از تتو بود .

بابا و لويي رفتن سمتش و يه چيزي بهش گفتن و بعد اون مرد راه رو براي ما چهار تا باز كرد .

رفتيم توي كلاب . صداي آهنگ اون قدر بلند بود كه ميتونست پرده ي گوشم رو پاره كنه . ولي چيزي كه من رو متعجب ميكرد اين بود كه هيچ كس ديگه اي جز كاركنان و ما اونجا نبود .

Lie [H.S]Where stories live. Discover now