همه جا تاریکه ، سردمه ولی حسش نمی کنم ، تنهام ولی ناراحت نیستم .
یه صدايي می شنوم ؛ صدای خیلی بلند ، اونقدر که حتی اگه گوش هام رو هم بگیرم باز می تونم بشنوم .شاید اون صدا نیست . شاید یه حس تلخ عه که نمی خوام بچشمش . و فریاد های اون ...
ازش متنفرم . برای بار هزارم ... شاید هیچ وقت نباید وارد این بازی می شدم.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️نفس زنان از خواب پریدم . بازم همون خواب .همون صحنه . همون حس وحشتناک که انگار بختک افتاده به جونت . شاید واقعا باید پیش یه روانشناسی چیزی برم ... چون واقعا دیگه نمی تونم تحمل کنم .
به ساعت نگاه کردم . ساعت 8 و 49 دقیقه است . خب نسبتا دیره ولی بازم قابل تحمله .
از روی تخت سفیدم که روش گل های قرمز تیره داره بلند شدم . درسته که دیگه برای این جور چیزا سنی ازم گذشته ولی دلیل نمیشه که هنوز ذوق گل و بلبل نداشته باشم .دست و صورتم رو شستم . بعدش یه تیشرت مشکی با شلوار جین مشکی که روی زانوهاش زاپ داشت رو برداشتم و پوشیدم .
صدای لانا از پایین اومد که می گفت
" صبحانه حاضره ها ... نمی خواین بیاین ؟"دلم نمی خواد عصبانیش کنم ... چون عواقب خوبی نداره . اینو راست می گم . یادمه یه بار دعوامون شد و من یه حرف زشت بهش زدم و اونم زد به سرش و نزدیک بود موهامو با قیچی ببره ... اگه بابا نمی رسید الان کاملا کچل بودم .
سریع حاضر شدم و رفتم طبقه ی پایین توی آشپزخونه . قلمروی دست نیافتنی لانا .
" صبح بخیر "
"اوه بالاخره زیبای خفته از خواب ناز بیدار
شدن"واقعا تیکه های این زن تمومی نداره؟ خب معلومه که نداره ... چون تنها کاری که توی کل زندگیش بلده انجام بده وراجیه .
سر میز نشستم که صدای قدم های کسی رو از پشت سرم شنیدم . " سلام سوییت هارت
و سمت لانا رفت و بوسه ای روی لبای منتظر لانا گذاشت .سال ها هم که بگذره نمیتونم به بوسیده شدن نامادریم توسط بابام عادت کنم . خب یه زمانی اونا برای مامانم بودن .
" و همین طور سلام به پرنسس بد اخلاق "
" من واقعا نمی دونم با این همه ابراز علاقه چیکار کنم . "
زمزمه کردم ولی ظاهرا نشنید چون که بعدش گفت
" چیزی گفتی ؟ "
" نه فقط گفتم صبح بخیر ."
با بی تفاوتی جواب دادم و به نشستن بابا روی صندلی کنار لانا خيره شدم." رابرت ...لویی نمیخواد بیاد ؟ نکنه مریضه ؟"
لانا با نگرانی ای که من ساختگی صداش ميزنم گفت و بابا بهش جواب داد
" نه اون فقط همیشه دیر میاد ... اونو میشناسی دیگه .."
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]