1. خواب

489 26 7
                                    


‎همه جا تاریکه ، سردمه ولی حسش نمی کنم ، تنهام ولی ناراحت نیستم .
‎یه صدايي می شنوم ؛ صدای خیلی بلند ، اونقدر که حتی اگه گوش هام رو هم بگیرم باز  می تونم بشنوم .

‎شاید اون صدا نیست . شاید یه حس تلخ عه که نمی خوام بچشمش . و فریاد های اون ...
‎ازش متنفرم . برای بار هزارم ... شاید هیچ وقت نباید وارد این بازی می شدم.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

‎نفس زنان از خواب پریدم . بازم همون خواب .همون صحنه . همون حس وحشتناک که انگار بختک افتاده به جونت . شاید واقعا باید پیش یه روانشناسی چیزی برم ... چون واقعا دیگه نمی تونم تحمل کنم .

‎به ساعت نگاه کردم . ساعت 8 و 49 دقیقه است . خب نسبتا دیره ولی بازم قابل تحمله .
‎از روی تخت سفیدم که روش گل های قرمز تیره داره بلند شدم . درسته که دیگه برای این جور چیزا سنی ازم گذشته ولی دلیل نمیشه که هنوز ذوق گل و بلبل نداشته باشم .

‎دست و صورتم رو شستم . بعدش یه تیشرت مشکی با شلوار جین مشکی که روی زانوهاش زاپ داشت رو برداشتم و پوشیدم .

‎صدای لانا از پایین اومد که می گفت
" صبحانه حاضره ها ... نمی خواین بیاین ؟"

‎دلم نمی خواد عصبانیش کنم ... چون عواقب خوبی نداره . اینو راست می گم . یادمه یه بار دعوامون شد و من یه حرف زشت بهش زدم و اونم زد به سرش و نزدیک بود موهامو با قیچی ببره ... اگه بابا نمی رسید الان کاملا کچل بودم .

‎سریع حاضر شدم و رفتم طبقه ی پایین توی آشپزخونه . قلمروی دست نیافتنی لانا .
‎" صبح بخیر "
"اوه بالاخره زیبای خفته از خواب ناز بیدار
شدن"

‎واقعا تیکه های این زن تمومی نداره؟ خب معلومه که نداره ... چون تنها کاری که توی کل زندگیش بلده انجام بده وراجیه .

‎سر میز نشستم که صدای قدم های کسی رو از پشت سرم شنیدم . " سلام سوییت هارت
‎و سمت لانا رفت و بوسه ای روی لبای منتظر لانا گذاشت .

‎سال ها هم که بگذره نمیتونم به بوسیده شدن نامادریم توسط بابام عادت کنم . خب یه زمانی اونا برای مامانم بودن .

‎" و همین طور سلام به پرنسس بد اخلاق "
‎" من واقعا نمی دونم با این همه ابراز علاقه چیکار کنم . "
زمزمه کردم ولی ظاهرا نشنید چون که بعدش گفت
" چیزی گفتی ؟ "
‎" نه فقط گفتم صبح بخیر ."
با بی تفاوتی جواب دادم و به نشستن بابا روی صندلی کنار لانا خيره شدم.

‎" رابرت ...لویی نمیخواد بیاد ؟ نکنه مریضه ؟"
‎لانا با نگرانی ای که من ساختگی صداش ميزنم گفت و بابا بهش جواب داد
‎" نه اون فقط همیشه دیر میاد ... اونو میشناسی دیگه .."

Lie [H.S]Where stories live. Discover now