*٣ سال قبل *
( داستان از نگاه نويسنده )دختر كوچولويي كه آروم آروم اشك ميريخت نگاهي به پسر رو به روش انداخت و گريه هاش شديد تر شد .
اين اشك ها فقط قطره هاي آبي كه طمع شوري ميدن نبودن ، بلكه تيكه هاي شكسته ي قلبي بودن كه از شيشه بود ...
اون اصلا طاقت دوريشو نداشت و حتي نميدونست زندگي بدون حضور اون ميتونه چه معنايي داشته باشه !
با چشم هايي پر از اشك به سمت اون پسر دَويد و محكم اون رو در آغوش كشيد .
" نايل خواهش ميكنم زود برگرد !..."
دختر گفت و پسر توي بغلش به آرومي خنديد و دستش رو روي موهاي قهوه اي دختر ١٦ ساله كشيد .
كمي از دختر فاصله گرفت و به چشم هاي خيسش نگاه كرد .
" قول ميدم سلينا ... قول ميدم تا چشم روي هم بزاري برگردم . "
گفت و لبخند رو از روي چهره ي خودش به چهره ي دخترك انتقال داد . حالا اين هر دو بودند كه به آينده اي نه چندان دور لبخند ميزدند .
پسر ٢١ ساله اي كه نميدونست در آينده چه چيز هايي قراره سر راهش قرار بگيره و چه انتخاب هايي بايد بكنه ... انتخاب هايي كه قلب اون دختر رو خواهد شكست ...
*زمان حال*
( داستان از نگاه سلينا )نايل روي مبل ، روبه روي من و لويي نشسته بود و داشت از خاطرات زمان انجام ماموريت هاش ميگفت و گَه گاهي همه رو به خنده مي انداخت .
باباي نايل توي اف.بي.آي كار ميكنه . براي همين از وقتي كه نايل بچه بود سعي در اين داشت كه نايل رو هم وارد حرفه ي خودش بكنه و ظاهراً توي كارش موفق بوده .
اون جوري كه نايل برامون از خاطراتش ميگفت گوياي اين بود كه خيلي شيفته ي كارشه !
وسط گوش دادن به خاطره ي نايل بودم كه گوشيم توي جيبم ويبره رفت . سريع گوشي رو از توي جيبم در آوردم و صفحه اش رو روشن كردم . يه تكست از طرف يه شخص ناشناس .
*فردا ساعت ٦ خونه ي من
- H *اچ ؟ من فقط يه نفر رو ميشناسم كه اسمش با اچ شروع ميشه ...
" سلي چيزي شده ؟"
لويي گفت و دستش رو روي شونه ام كشيد ، توي چشمام نگاه كرد و توش دنبال جواب ميگشت ." نه نه چيزي نيست ... تيلور بهم تكست داد گفت كه بهش زنگ بزنم ، ميرم توي اتاقم ، زنگم تموم شد ميام . "
گفتم و خواستم كه خيالش رو راحت كنم ... با دروغي كه بهش گفتي !...
صداي ناخوداگاهم رو كه بهم ياد آوري ميكرد به عقب هول دادم . من زياد به لويي دروغ نميگم ، نميدونم چرا ولي يه جورايي احساس ميكنم كه اگرم بگم اون مي فهمه ! انگار كه ميتونه از توي چشم هام بخونه ...
ولي ميدونم كه با آوردن اسم تيلور پيش اون ، بيخيال همه چيز ميشه . ميدونم دارم از كراشي كه روي تيلور داره بر عليه اش استفاده ميكنم ولي چه ميشه كرد ...
باشه ي آرومي زير لب گفت و گذاشت كه از روي مبل بلند شم .
از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم قدم برداشتم .
تا وارد اتاق شدم در رو پشت سرم قفل كردم و به شماره ي ناشناس زنگ زدم .بعد از خوردن دو تا بوق تلفن رو برداشت.
" ميبينم كه تكستم به دستت رسيده ..."
صداي آشناش توي گوشم پيچيد و نا خوداگاه لبخندي گوشه ي لبم پيدا شد .
" تو شماره ي منو از كجا پيدا كردي ؟"
به هري كه از پشت تلفن ميخنديد گفتم و منتظر جوابش شدم . نه اينكه از پيدا كردن شماره ام ناراحت باشم ... فقط كنجكاوم !
" اونش مهم نيست ... مهم اينه كه فردا ميبينمت يا نه ؟ "
" تو كه سوالي نپرسيده بودي ! فقط دعوتم كردي ، يه جوري كه انگار مجبورم بيام ..."
ميدونم كه الان روي صورتش يه نيشخند ظاهر شده و داره به پرويي من ميخنده .
" معلومه كه مجبوري لاو ... مگه ميتوني دعوت منو رد كني ؟ "
لاو ؟ اون از كي تا حالا منو لاو صدا ميكنه ؟ پروو !
" انقدر به خودت نناز استايلز ، هروقت كه بخوام ميتونم بهت جواب رد بدم ! "
اينو گفتم و صداي خنده اش رو از پشت تلفن شنيدم . اين صدا دوست داشتني ترين صداييه كه تا به حال شنيدم ! حتما الان چال هاي صورتش پيدا شده ...
تو اين فكر بودم كه سايه ي يه نفر رو كه به اتاقم نزديك تر ميشد ، از زير در اتاق ديدم . از صداي تق تقي كه ميومد معلوم بود كه لاناست.
" من فعلا بايد برم ... فردا ميبينمت ."
با صداي آروم تري به هري گفتم تا لانا نتونه صدام رو بشنوه . نه اينكه دارم كاره بدي انجام ميدم فقط از روي عادته ...
" شب بخير ، خواباي خوش ببيني ."
هري گفت و بعد تلفن رو قطع كرد . منم سريع گوشيم رو توي جيب شلوارم گذاشتم و به سمت در رفتم كه صداي لانا به گوشم رسيد .
" سلينا شام حاضره نمياي ؟ "
" چرا اومدم ."
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
هلو گايز !
اين قسمت چطور بود ؟
فكر ميكنيد چه اتفاقي قراره بي افته ؟؟ 😂
كامنت و ووت فراموش نشه و لطفا نظرتون رو درباره ي فف بهم بگيد !
و اگه سوالي داريد بپرسيد 🤷🏻♀️
لاو يو آل 💞
-دينوو
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]