روي مبل راحتي دراز كشيده بودم و اونم كنارم بود .
سرم رو روي قفسه ي سينه اش گذاشتم . خيلي آروم نفس ميكشيد ، بدون هيچ استرس و دغدغه اي .
تتوي پرستويي كه بالاي سينه اش قرار داشت رو ميتونستم از زير تيشرت سفيد و نخيش ببينم.
ميدونه كه چقدر دوست دارم وقتي اين جور تيشرت هارو ميپوشه .دستش رو زير چونه ام گذاشت و مجبورم كرد توي چشم هاش نگاه كنم . چشم هاي سبزي كه مثل خورشيد يخ هاي قلبم رو باز ميكنن .
به طرفم خم شد و لباش رو روي لبام گذاشت . يه بوسه ي آروم و شيرين ؛ بدون هيچ هوس اي .
بلند شدم و روي پاهاش نشستم طوري كه پاهام دو طرف روناش قرار داشت .
دست هاش رو روي رون هام ميكشيد و لبام رو ميبوسيد . احساس ميكردم كه دماي اتاق خيلي بالا رفته .
البته من هميشه همين طوري ام . وقتي كنار هري ام نميتونم خودمو كنترل كنم و بدنم به شدت داغ ميشه و احساس ميكنم كه دارم ميسوزم .صداي زنگ گوشيش بلند شد و من عقب رفتم .
" بعدن هم ميتونم بهش جواب بدم سل "
گفت و خواست كه دوباره منو ببوسه ." ممكنه زين باشه هري ... شايد ... شايد مشكلي پيش اومده باشه ."
با نگراني گفتم و به چشم هاش نگاه كردم .
از روي پاهاش بلند شدم و اونم تلفنم رو از جيبش برداشت و به صفحه اش نگاه كرد ." نايله ... "
گفت و بعدش تلفنش رو جواب داد .
نايل قرار بود پيش لويي باشه ... نكنه اتفاقي براي اون افتاده !
و اينجوري شد كه نگرانيه من هزار برابر شد ." الو نايل چيزي شده ؟... چي ؟ ... باشه باشه كجاييد ؟... باشه باشه الان ميايم ..."
گفت و صداش ميلرزيد .
بلند شد و با چشم هاي نگران بهم نگاه كرد كه منم ناخداگاه بلند شدم . دستام داشت مي لرزيد .
چه اتفاقي افتاده ؟" سل بايد بريم خونه ي نايل ... "
" چي شده ؟ ... چرا چيزي نميگي هري ؟ ... اتفاقي براي لويي افتاده ؟..."
اومد سمتم و دستاش رو روي شونه هام گذاشت تا آرومم كنه ، ولي پستش زدم و چند قدم رفتم عقب .
" چي شده هري ؟ همين الان بايد برام توضيح بدي !"
" منم درست نفهميدم بايد بريم اونجا تا مطمئن بشيم ..."
حرفشو رو قطع كردم و به سمت صندليه گوشه ي هال رفتم تا كاپشنم رو بردارم .
" پس منتظر چي هستي ؟ بريم ديگه ..."
بهش گفتم و منتظر جوابش نشدم و خودم سمت در رفتم و بازش كردم .
اگه حتي يك تار مو از لويي كم بشه هيچ وقت خودم رو نمي بخشم ...* هشت ماه قبل *
همين طوري كه روي تختم دراز كشيده بودم و به سقف نگاه ميكردم يكي در زد .
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]