"27"

87 14 5
                                    

خیلی وقت ها می ترسیم ، از آسمون ، از زمین ، از دیگران و حتی خودمون ...

ما انسان ها ترسو تر از اونی هستیم که بتونیم امتحان های این هستی رو رد کنیم ... مدام جا می زنیم و دنبال یک راه درو ایم ...

شاید اگه این همه دروغ نمی گفتیم این نمی شد ... شاید اگه فقط برای یک بار توی صورت هم نگاه می کردیم و با یک لبخند تلخ راستش رو می گفتیم توی سیاهی ها غرق نمی شدیم ...

" و درس امروز همین بود ... خسته نباشید ..."

آقای کالیز گفت و کلاس رو به اتمام رسوند

بعد از همه ی ماجرا هایی که دیشب گذروندم واقعا تحمل اومدن به دانشگاه رو نداشتم ... جایی که می دونم تمام مشکلات از اونجا شروع شده ...

ولی چیکار می شه کرد ... تنها راهی که می تونستم اتفاقات اخیر رو از سرم بیرون بریزم سرگرم کردن خودم بود ، حتی اگه به اومدن به دانشگاه ختم بشه ...

کوله ام رو برداشتم و از کلاس خارج شدم ... خداروشکر این آخرین کلاس امروزم بود و الان راحت می تونم برم خونه و ...

جلوی در دانشگاه خشکم زد وقتی به جای لویی ، نایل رو دیدم که داره برام دست تکون میده ...

نایل اینجا چیکار می کنه ؟... به سمتش رفتم و دیدم که اون سوار ماشینش شد و منم همراهش سوار ماشین شدم ...

" فکر نمی کردم امروز بری دانشگاه "

" آره ... خودمم این فکر رو نمی کردم ..."

نایل استارت زد و نگاهش رو به جلو داد ... ولی بعد از چند ثانیه دوباره سکوت ماشین رو شکست ...

" دیشب خیلی بی مقدمه رفتی .. "

هیچی نگفتم ... در اصل هیچی نداشتم که بگم

" هری ناراحت شد ... "

با آودن اسم هری سرم رو سمت نایل چرخوندم و با چشم هایی که انتظار می کشید التماسش می کردم که بیشتر درباره اش حرف بزنه  ...

" سلینا ببین من واقعا توی جایگاهی نیستم که به تو بگم چیکار بکنی یا نه ولی ... هری بهت اهمیت میده ... بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی و اینکه توی اون حال ولش کردی ..."

" نایل ... میشه بحث رو عوض کنی ؟ "

تحملش رو‌ ندارم ... تحمل اینکه تمامه چیز هایی که خودم میدونم ولی نمی تونم بهشون عمل کنم ... معلومه که هری رو هیچ وقت توی اون حال رها نمی کردم ... ولی اگه پیشش میموندم ممکن بود که ... ممکن بود ... حتی نمی خوام بهش فکر کنم ...

" سلینا ... راستش یه سری چیز هارو باید بهت بگم ... یعنی احساس می کنم اگه بدونی بهتره ... بقیه مخالفت می کنن ولی ... "

" چه چیز هایی رو ؟ "

از این وضعیت خسته شدم .. از اینکه همیشه باید یک سری دروغ باشه که بعد از سال ها ابر ها رو کنار بزنه و خودش رو نمایان کنه ...

" می فهمی ... "
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
سلام به همگی 😬😅
دلتون برام تنگ نشده بود ؟؟
میدونم دلتون می خواد منو به هزار روش بکشید ولی خب ... اومدم بالاخره

ازتون خواهش می کنم که ووت بدید و کامنت بزارید !!!

به همایتتون خیلی خیلی نیاز دارم

لاو یو آل
- دینوو

Lie [H.S]Where stories live. Discover now