3. شُرَكا

206 27 16
                                    

بچه ها خواهش ميكنم ووت بديد 😐
وگرنه ديگه تهديد ميكنم آپ نميكنم تا ووت ها به حداقل ١٠ تا نرسه !
.
.
.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
خيلي وقت ها آدما توقع يك سري چيز ها رو
ندارن ... بعضيا فكر ميكنن اگه كاري انجام بدن بعدا حتما جوابشو ميبينن و كل زندگيشو منتظر جواب پس دادن ميمونن و اين ميشه همون عذابي كه براشون نازل شده ،
انتظار براي چيزي كه هيچ وقت نميرسه ...

تقريبا دو ساعت از آخرين باري كه پام رو از اتاق بيرون گذاشتم ميگذره .
ساعت رو دوباره نگاه كردم . فكر كنم ديگه وقتشه كه حاضر بشم .

ياد حرف بابا افتادم كه بهم ياد آوري كرده بود
تا يه لباس خوب بپوشم چون كه مهمونامون خيلي مهم ان ...

رفتم سمت كمد لباسام و بهشون نگاه كردم ... شايد يه پيراهن براي امشب خوب باشه ؟
خب من معمولا يه تيشرت با شلوار جين ميپوشم كه بيشتر احساس راحتي كنم ... موهام هم بالا ميبندم تا گرمم نشه و كلافه نشم .

ولي خب امشب از اين خبرا نيست ...
براي همين يه پيراهن مشكي پوشيدم ، كه خيلي هم دوستش دارم .

كه سرشونه هام لخت بود و استخوان ترقوه ام به خوبي مشخص بود .
پايين پيراهن يكم چين داشت و تا بالاي زانوهام ميرسيد .

صداي باز شدن در رو از طبقه ي پايين شنيدم ، حتما لويي عه چون مهمونا حالا حالا ها نميرسن . رفتم سمت ميز توالتم و خط چشم كشيدم با يكم ريمل و يه برق لب كه لبام رو بزرگ تر جلوه ميداد . كفت هاي تخت مشكي ساده ام رو پوشيدم و از اتاقم اومدم بيرون تا يه سر و گوشي آب بدم .

رفتم طبقه ي پايين و لويي و بابا رو ديدم كه داشتن با هم حرف ميزدن و دور تر از اونا لانا رو ديدم كه حسابي به خودش رسيده بود .
يه پيراهن قرمز پوشيده بود كه با موهاي بلوند و چشم هاي آبيش تركيب جالبي رو به وجود آورده بود .

رفتم پيش لويي و بابا كه لويي منو ديد .
" سلام ... واو ... چه خوشگل شدي سل "
لويي گفت و داشت با نيشخند نگاهم ميكرد ، كار هميشگيشه ... مثلا ميخواد منو معذب كنه ، ولي نميدونه من چه پرو ايم .

" دخترم اون كفشا چيه ؟ برو سريع عوضشون كن "

" مشكلشون چيه ؟ "

" نميتوني يه كفش پاشنه بلند بپوشي ؟ "

" ما توي خونه ايم بابا "
با غر رو به بابا گفتم . من نميتونم براي مدت زياد كفش پاشنه بلند رو تحمل كنم چون پاهام درد ميگيرن . و اوصولا توي مهموني ها هم وسط مراسم عوضشون ميكنم .

" فقط برو و عوضشون كن "
حوصله ي كَل كَل كردن با بابام رو ندارم و از طرفي ميدونم امشب براش مهمه ، خب پس منم از اونجايي كه بايد نشون بدم كه چه دختر خوبي ام رفتم توي اتاقم و كفش پاشنه بلند مشكي اي كه جلوش باز بود رو از كمدم برداشتم و پوشيدم .

از پله ها اومدم پايين و بابا و لانا رو ديديم كه داشتن ميرفتن سمت آشپزخونه و لويي كه روي مبل زرشكي اي كه وسط هال بود نشسته بود .
رفتم پيشش و بقلش نشستم .

" كارت رو انجام دادي ؟ "
رو به لويي گفتم و منتظر جوابش شدم .

" آره ... با يه سري از بچه رفتيم يه جايي برگشتيم ."
خواستم ازش درباره ي مكاني كه رفتن بپرسن كه زنگ خونه خورد و اين مژده رو داد كه مهمونامون اومدن .

صداي بابا رو از دور شنيدم كه داشت با مهمونا احوال پرسي ميكرد .
منو لويي از روي مبل بلند شديم و رفتيم سمت در .

يك مرد همشن بابا با ته ريش مشكي و قد بلند و صدايي خش دار كه معلوم ميكرد سيگاريه .
وسط دندوناش كمي فاصله بود و چشم هاو مو هاي مشكي اي داشت .

با بابا و لانا دست داد و وارد خونه شد و وقتي از جلو در كنار رفت و يك پسر ديگه كه تقريبا ٢٨ اينا ميخورد وارد خونه شد .

موهاي قهوه اي و خوش هالت و تقريبا بلندي كه بهشون ژل زده بود و حالت داده بودشون .
بلوز مردونه ي سفيد پوشيده بود و و تتو هاي دستش پيدا بود .
چشم هاي قهوه اي و و ته ريش داشت و صورتشو جذاب تر ميكرد .

هردوشون اومدن جلو و اول با لويي و بعد با من دست دادن .

" شما بايد سلينا باشيد دختر رابرت ...من جيمز ام ... از آشناييتون خوش بختم !"
مرد گفت و دستم رو بوسيد و يك نيشخند روي لبش بود .
بايد اعتراف كنم كه ازش خوشم نيومد .

و پسر جوون تر اومد جلو و اونم دست داد .
" من ليام ام ، ليام پين ... از آشناييتون خوش بختم "
منم در جواب لبخندش لبخند زدم .

ليام سمت لويي رفت و همديگه رو بقل كردن .
هي قضيه چيه ؟ اونا از قبل همو ميشناختن ؟
" چطوري پسر خوبي ؟ "
لويي به ليام گفت و يه مشت آروم به بازوش زد
" خوبم تو چطوري ؟"
و ليامم با خنده جوابشو داد

به لويي نگاه كردم و با چشمام و حالت صورتم ازش پرسيدم كه قضيه چيه ؟
و اونم لب زد كه " برات تعريف ميكنم ."

رفتيم سمت هال و روي مبل ها نشستيم .
بابا بي مقدمه از جيمز پرسيد " پسرا كوشن ؟ "
اوه يعني بازم مهمون داريم ؟
مگه اينا چند نفرن ؟

" الاناست كه برسن ... پسرن ديگه شيطوني هاي خودشون رو دارن ."
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
هلو گايز
اينم از قسمت سوم
خواهش ميكنم ووت بديد مگه چه اتفاقي مي افته واقعا ؟ 🤦🏻‍♀️😐
مرسي كه ميخونيد و منتظر قسمت بعدي باشيد
لاو يو
-دينوو

Lie [H.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora