بچه ها خواهش ميكنم ووت بديد 😐
وگرنه ديگه تهديد ميكنم آپ نميكنم تا ووت ها به حداقل ١٠ تا نرسه !
.
.
.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
خيلي وقت ها آدما توقع يك سري چيز ها رو
ندارن ... بعضيا فكر ميكنن اگه كاري انجام بدن بعدا حتما جوابشو ميبينن و كل زندگيشو منتظر جواب پس دادن ميمونن و اين ميشه همون عذابي كه براشون نازل شده ،
انتظار براي چيزي كه هيچ وقت نميرسه ...تقريبا دو ساعت از آخرين باري كه پام رو از اتاق بيرون گذاشتم ميگذره .
ساعت رو دوباره نگاه كردم . فكر كنم ديگه وقتشه كه حاضر بشم .ياد حرف بابا افتادم كه بهم ياد آوري كرده بود
تا يه لباس خوب بپوشم چون كه مهمونامون خيلي مهم ان ...رفتم سمت كمد لباسام و بهشون نگاه كردم ... شايد يه پيراهن براي امشب خوب باشه ؟
خب من معمولا يه تيشرت با شلوار جين ميپوشم كه بيشتر احساس راحتي كنم ... موهام هم بالا ميبندم تا گرمم نشه و كلافه نشم .ولي خب امشب از اين خبرا نيست ...
براي همين يه پيراهن مشكي پوشيدم ، كه خيلي هم دوستش دارم .كه سرشونه هام لخت بود و استخوان ترقوه ام به خوبي مشخص بود .
پايين پيراهن يكم چين داشت و تا بالاي زانوهام ميرسيد .صداي باز شدن در رو از طبقه ي پايين شنيدم ، حتما لويي عه چون مهمونا حالا حالا ها نميرسن . رفتم سمت ميز توالتم و خط چشم كشيدم با يكم ريمل و يه برق لب كه لبام رو بزرگ تر جلوه ميداد . كفت هاي تخت مشكي ساده ام رو پوشيدم و از اتاقم اومدم بيرون تا يه سر و گوشي آب بدم .
رفتم طبقه ي پايين و لويي و بابا رو ديدم كه داشتن با هم حرف ميزدن و دور تر از اونا لانا رو ديدم كه حسابي به خودش رسيده بود .
يه پيراهن قرمز پوشيده بود كه با موهاي بلوند و چشم هاي آبيش تركيب جالبي رو به وجود آورده بود .رفتم پيش لويي و بابا كه لويي منو ديد .
" سلام ... واو ... چه خوشگل شدي سل "
لويي گفت و داشت با نيشخند نگاهم ميكرد ، كار هميشگيشه ... مثلا ميخواد منو معذب كنه ، ولي نميدونه من چه پرو ايم ." دخترم اون كفشا چيه ؟ برو سريع عوضشون كن "
" مشكلشون چيه ؟ "
" نميتوني يه كفش پاشنه بلند بپوشي ؟ "
" ما توي خونه ايم بابا "
با غر رو به بابا گفتم . من نميتونم براي مدت زياد كفش پاشنه بلند رو تحمل كنم چون پاهام درد ميگيرن . و اوصولا توي مهموني ها هم وسط مراسم عوضشون ميكنم ." فقط برو و عوضشون كن "
حوصله ي كَل كَل كردن با بابام رو ندارم و از طرفي ميدونم امشب براش مهمه ، خب پس منم از اونجايي كه بايد نشون بدم كه چه دختر خوبي ام رفتم توي اتاقم و كفش پاشنه بلند مشكي اي كه جلوش باز بود رو از كمدم برداشتم و پوشيدم .از پله ها اومدم پايين و بابا و لانا رو ديديم كه داشتن ميرفتن سمت آشپزخونه و لويي كه روي مبل زرشكي اي كه وسط هال بود نشسته بود .
رفتم پيشش و بقلش نشستم ." كارت رو انجام دادي ؟ "
رو به لويي گفتم و منتظر جوابش شدم ." آره ... با يه سري از بچه رفتيم يه جايي برگشتيم ."
خواستم ازش درباره ي مكاني كه رفتن بپرسن كه زنگ خونه خورد و اين مژده رو داد كه مهمونامون اومدن .صداي بابا رو از دور شنيدم كه داشت با مهمونا احوال پرسي ميكرد .
منو لويي از روي مبل بلند شديم و رفتيم سمت در .يك مرد همشن بابا با ته ريش مشكي و قد بلند و صدايي خش دار كه معلوم ميكرد سيگاريه .
وسط دندوناش كمي فاصله بود و چشم هاو مو هاي مشكي اي داشت .با بابا و لانا دست داد و وارد خونه شد و وقتي از جلو در كنار رفت و يك پسر ديگه كه تقريبا ٢٨ اينا ميخورد وارد خونه شد .
موهاي قهوه اي و خوش هالت و تقريبا بلندي كه بهشون ژل زده بود و حالت داده بودشون .
بلوز مردونه ي سفيد پوشيده بود و و تتو هاي دستش پيدا بود .
چشم هاي قهوه اي و و ته ريش داشت و صورتشو جذاب تر ميكرد .هردوشون اومدن جلو و اول با لويي و بعد با من دست دادن .
" شما بايد سلينا باشيد دختر رابرت ...من جيمز ام ... از آشناييتون خوش بختم !"
مرد گفت و دستم رو بوسيد و يك نيشخند روي لبش بود .
بايد اعتراف كنم كه ازش خوشم نيومد .و پسر جوون تر اومد جلو و اونم دست داد .
" من ليام ام ، ليام پين ... از آشناييتون خوش بختم "
منم در جواب لبخندش لبخند زدم .ليام سمت لويي رفت و همديگه رو بقل كردن .
هي قضيه چيه ؟ اونا از قبل همو ميشناختن ؟
" چطوري پسر خوبي ؟ "
لويي به ليام گفت و يه مشت آروم به بازوش زد
" خوبم تو چطوري ؟"
و ليامم با خنده جوابشو دادبه لويي نگاه كردم و با چشمام و حالت صورتم ازش پرسيدم كه قضيه چيه ؟
و اونم لب زد كه " برات تعريف ميكنم ."رفتيم سمت هال و روي مبل ها نشستيم .
بابا بي مقدمه از جيمز پرسيد " پسرا كوشن ؟ "
اوه يعني بازم مهمون داريم ؟
مگه اينا چند نفرن ؟" الاناست كه برسن ... پسرن ديگه شيطوني هاي خودشون رو دارن ."
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
هلو گايز
اينم از قسمت سوم
خواهش ميكنم ووت بديد مگه چه اتفاقي مي افته واقعا ؟ 🤦🏻♀️😐
مرسي كه ميخونيد و منتظر قسمت بعدي باشيد
لاو يو
-دينوو
ESTÁS LEYENDO
Lie [H.S]
Fanficخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]