"20"

100 16 4
                                    

خشم ... اون احساس بيخودي كه هممون در وجودمون داريمش ...
همون احساسي كه بيشتر وقت ها لحظه هاي زندگيمون رو خراب ميكنه ...

احساسي كه باعث ميشه تصميمات غلط بگيريم و توي لحظه زندگي كنيم ...

من از اين حس متنفرم ... اين حسي كه تمام وجودت رو ميگيره و حتي نميزاره نفس بكشي ...

ولي بعضي وقتا تنها چيزي كه حس مي كني فقط اونه ... فقط خشم ... شايد بي دليل ، شايد با علت ...

در هر صورت حسش ميكني ! با تمام وجودت !...

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

چند دقيقه اي مي شد كه توي ماشين هري بي صدا نشسته بودم .

تنها صدايي كه توي فضاي ماشين شنيده ميشد صداي نفس كشيدن هاي سنگين هري و ضرب گرفتن هاي بي دليلش روي فرمون ماشين بود .

بي مقدمه تكيه ي سرم رو از روي شيشه ي سرد ماشين گرفتم و لب هاي خشكم رو با زبونم تر كردم .

" چرا بهم دروغ گفتي ؟"

بدون اينكه نگاهش رو از جاده بگيره يا حتي لرزشي توي صداش پيدا بشه گفت :
" دروغ نگفتم ..."

با اين حال كه صورتم رو نميديد ولي براش چشم هام رو چرخوندم ...

" پس ميتونم بپرسم تو اسم اينو چي ميزاري ؟"

با يكم پرخاش گفتم و دستام رو جلوي سينه ام صليب كردم ...

" اسم اين پنهان كردنه ... نه دروغ ... چيزي كه به نفع خودت بود ..."

آخر جمله اش رو خيلي آروم زمزمه كرد ولي باز با اين حال شنيده شد ...

توي كوچه ي فرعي سمت چپ خيابون پيچيد .
هيچ ايده اي ندارم كه داره كجا ميره ... و واقعا توي اين موقعيت اصلا اهميتي نميدم ...

" ميخوام بدونم ... ميخوام همه چيزو بدونم ... از اول !..."

هري از روي كلافگي پوفي كشيد و ماشين رو جلوي خونه اي كه برام آشنا به نظر مي رسيد پارك كرد .

" بيا بريم بالا سلينا ..."

" نه تا وقتي كه من از همه چيز با خبر بشم !"

تقريبا فرياد زدم ... فريادي نه از روي خشم ... بلكه از روي ناراحتي ... اين فرياد بيشتر براي رهايي از درد ها بود ... درد هاي بي معني

" بيا بريم بالا برات توضيح ميدم ... "

هري دوباره با آرامشي كه سعي ميكرد به دستش بياره بهم گفت و به در ماشين اشاره كرد .

Lie [H.S]Where stories live. Discover now