با ترسی توصیف ناپذیر به سمتش قدم برداشتم و دستم رو محکم روی جای زخم گذاشتم تا از خون ریزی بیشتر جلو گیری کنم .
قطرات اشک رو که آروم آروم گونه هام رو تر میکردن و می تونستم حس کنم ... ولی اهمیتی نمدادم
فعلا تنها چیزی که برام مهم بود هری ای بود که از درد خودش رو جمع کرده بود
" زنگ ... بزن "
با صدایی ناله مانند گفت و من همین طور مات و مبهوت بهش خیره شده بودم
" به نایل ... زنگ بزن ..."
به نایل ؟ چی ؟ چرا نایل ؟ هری نایل رو میشناسه؟
بدون اینکه سوالات توی ذهنم رو بیان کنم بلند شدم و سمت گوشیم هجوم بردم
هری دست سالمش رو روی زخمش فشار میداد و سعی میکرد که حرکت کنه ...
با همون دست های تقریبا خونی رمز گوشیم رو وارد کردم و به قسمت تماس ها رفتم
نایل
نایل
نایلو پیداش کردن... بدون وقفه بهش زنگ زدم و صدای بوق ها رو میشمردم
" الو ؟"
" الو نایل ... منم سلینا "
صداش خواب آلود بود ... خسته بود ... اصلا ساعت چنده ؟
" سلام سل ... چیزی شده ؟ "
" نه ... یعنی آره ... هری تیر خورده ... البته اگه هری رو میش..."
حرفم با حرف نایل قطع شد و خود به خود جوابم رو گرفتم ...
" هری تیر خورده ؟ چطور ممکنه ؟ کی بهش شلیک کرده ؟ "
" نمیدونیم ... هری رفت کنار پنجره و بعدش تیر خورد ... ما هیچی نفهمیدیم !"
" خب الان کجایید ؟"
" خونه ی هری ..."ً
"صبر کنید الان خودم رو می رسونم ... "
نایل گفت و تلفن رو قطع کرد ...
سمت هری برگشتم و دیدم که میخواد بلند شه . سریع سمتش رفتم و کمکش کردم تا روی تخت دراز بکشه ...
" به نایل زنگ زدم الان میرسه ..."
و دستم رو روی موهاش کشیدم ... همون موهای فندقی ...
" چیزی میخوای ؟ یعنی چیکار کنم ؟ من واقعا نمیدونم که..."
" هیچی سل ... فقط کنارم باش ... نرو باشه ؟ "
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]