"25"

119 16 12
                                    

با ترسی توصیف ناپذیر به سمتش قدم برداشتم و دستم رو محکم روی جای زخم گذاشتم تا از خون ریزی بیشتر جلو گیری کنم .

قطرات اشک رو که آروم آروم گونه هام رو تر میکردن و می تونستم حس کنم ... ولی اهمیتی نمدادم

فعلا تنها چیزی که برام مهم بود هری ای بود که از درد خودش رو جمع کرده بود

" زنگ ... بزن "

با صدایی ناله مانند گفت و من همین طور مات و مبهوت بهش خیره شده بودم

" به نایل ... زنگ بزن ..."

به نایل ؟ چی ؟ چرا نایل ؟ هری نایل رو میشناسه؟

بدون اینکه سوالات توی ذهنم رو بیان کنم بلند شدم و سمت گوشیم هجوم بردم

هری دست سالمش رو روی زخمش فشار میداد و سعی میکرد که حرکت کنه ...

با همون دست های تقریبا خونی رمز گوشیم رو وارد کردم و به قسمت تماس ها رفتم

نایل
نایل
نایل

و پیداش کردن... بدون وقفه بهش زنگ زدم و صدای بوق ها رو میشمردم

" الو ؟"

" الو نایل ... منم سلینا "

صداش خواب آلود بود ... خسته بود ... اصلا ساعت چنده ؟

" سلام سل ... چیزی شده ؟ "

" نه ... یعنی آره ... هری تیر خورده ... البته اگه هری رو میش..."

حرفم با حرف نایل قطع شد و خود به خود جوابم رو گرفتم ...

" هری تیر خورده ؟ چطور ممکنه ؟ کی بهش شلیک کرده ؟ "

" نمیدونیم ... هری رفت کنار پنجره و بعدش تیر خورد ... ما هیچی نفهمیدیم !"

" خب الان کجایید ؟"

" خونه ی هری ..."ً

"صبر کنید الان خودم رو می رسونم ... "

نایل گفت و تلفن رو قطع کرد ...

سمت هری برگشتم و دیدم که میخواد بلند شه . سریع سمتش رفتم و کمکش کردم تا روی تخت دراز بکشه ...

" به نایل زنگ زدم الان میرسه ..."

و دستم رو روی موهاش کشیدم ... همون موهای فندقی ...

" چیزی میخوای ؟ یعنی چیکار کنم ؟ من واقعا نمیدونم که..."

" هیچی سل ... فقط کنارم باش ... نرو باشه ؟ "

Lie [H.S]Where stories live. Discover now