صداي شكسته شدن چيزي رو از طبقه ي پايين شنيدم . شايد دزد اومده ؟
به سمت پله ها دوييدم و روي آخرين پله ايستادم . به هال نگاه كردم كه فقط با نور مهتاب كه از لاي پنجره ها به تو ميتابيد روشن شده بود .
پنجره ي سمت چپ هال باز بود . رفتم سمتش تا ببندمش ، كه سايه ي كسي رو كه روي ديوار افتاده بود ديدم .برگشتم و يك شخصي رو ديدم كه به خاطر نور كم هال صورتش مشخص نبود .
يكم ترسيدم و عقب رفتم . ديدم كه دستشو توي جيبش كرد و يه اسلحه ي نقره اي كوچيك از جيبش درآورد.بدنم يخ كرد و لرزش خفيفي رو توي عضله ي پاهام احساس ميكردم . من نبايد ميومدم پايين ... هيچ وقت !...
اسلحه رو بالا گرفت . دقيقا روبه روي من . زامن اش رو كشيد و آماده ي شليك بود .
ميخواستم فرار كنم يا جيغ بكشم ، ولي نه پاهام توان دوييدن داشتن و نه صدام توان فرياد زدن .فقط بهش نگاه كردم ، به اون شخصي كه بي صبرانه منتظر شليك به من بود .
صداي قدم هاي شخص ديگه اي رو شنيدم ، صورتم رو طرف صدا برگردوندم و مامانم رو ديدم كه اون گوشه ايستاده .اون شخص تفنگشو سريع به سمت مامانم گرفت و بعد ... فقط صداي شليك گلوله ...
نفس زنان از خواب بيدار شدم . دوباره همون خواب هميشگي . كي اين كابوسا قراره تموم بشن ؟
دستي به گردنم كشيدم و ديدم كه كاملا عرق كردم و لباس خوابم تقريبا خيسه .
بهتره كه عوضشون كنم چون حوصله ي سرماخوردگي رو ندارم واقعا !
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
تيلور كيفش رو بقل كيف من گذاشت و روي صندلي كناري من نشست
" يعني ميگي زين و هري ديشب اومدن خونتون ؟ "تيلور با تعجب و ناباوري بهم گفت و منتظر جواب من شد .
" آره ... خودمم تعجب كرده بودم "با كلافگي گفتم و خواستم دفترچه ام رو از توي كيفم دربيارم كه يادم افتاد گمش كرده بودم .
" تي راستي دفترچه ي من پيش تو نيست ؟ "" كدوم دفترچه ؟ "
" همون دفترچه مشكيه كه توش يه سري خاطره و يادداشت نوشتم ."
يكم مكث كرد و بعدش دست كرد توي كيفش و داشت دنبال يه چيزي ميگشت .
بعد از اينكه كاملا كيفش رو زير رو كرد رو به من كرد .
" نه پيش من نيست ... شايد توي كافه تريا جاش گذاشتي ."
پوف كشيدم و موهاي مزاحمم رو پشت گوشم گذاشتم ." باشه بعد كلاس ميرم ببينم اونجا هست يا نه ."
با كلافگي گفتم و نگاهم رو از تيلور گرفتم . اون دفترچه برام خيلي مهمه .
من از وقتي كه يادم مياد اونو هميشه همراهم داشتم . درسته كه بعضي برگه هاش تقريبا پاره شدن ولي هنوزم نوشته هاش برام ارزش دارن .
تمامي احساساتم بعد مرگ مامان ، جمله هايي كه برام مهم بودن ، خاطراتم ، اشك هام ، لبخند هام ، نفرت هام ... همه و همه رو توي اون دفترچه ي مشكي نگه مي داشتم .
فقط نميتونم تصور كنم كه اگه كسي نوشته هاي اون دفترچه رو بخونه چه حسي قراره پيدا كنم !
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]