( داستان از نگاه هري )
از روي صندلي بلند شدم و رفتم يه گوشه تا بتونم جواب تلفنم رو بدم
واقعا تو چه موقعيت عالي اي زنگ زدي زين !
الان حتما سلينا هزار تا فكر با خودش ميكنه كه كي پشت تلفنه ..." الو ؟"
" الو هري كجايي ؟"
سر قبرم ...
" بيرونم چطور ؟"
زين از پشت تلفن با كلافگي پوفي كشيد كه نشونه از عصبي شدنش بود
" هري تو واقعا آلزايمري چيزي داري ؟ من دارم كم كم نگرانت ميشم ... امروز روز انتقاله ... اون وقت تو رفتي بيرون ؟؟"
خداي من ، به كل يادم رفته بود ...منه احمق !
" اصلا يادم نبود زين ..."
" خب حالا كه فهميدي... باسنتو تكون بده پاشو بيا اينجا ... يا اينكه منتظري برات جت شخصي بفرستم ؟؟"
با عصبانيت داد زد و تلفن رو قطع كرد . زين عصباني بدترين چيزيه كه ميتونه نصيب يكي بشه و حالا هم از اين بهتر نميشه !
وسط يه قرار با سلينا اونم دقيقا وقتي كه ميخواستم همه چيزو براش توضيح بدم ... حالا بايد برم دقيقا وسط دردسر و اگرم نرم زين به فاكم ميده ... مطمئنم اين كارو ميكنه !
گوشيم رو توي جيبم گذاشتم و رفتم سمت ميزي كه سلينا نشسته بود . اميد وارم سلينا درك كنه ...
( داستان از نگاه سلينا )
همين كه هري داشت از ميز دور تر ميشد گوشيم به صدا در اومد . برش داشتم و ديدم كه يه پيام از طرف لويي دارم . سريع پيامشو باز كردم و خوندمش .
*سلي زود بيا خونه مهمون داريم 😉*
خب عاليه ... از اين بهتر نميشه ! مثلا توي يه قرار با هري ام درحالي كه داداشم بهم تكست ميده بيا خونه چون مهمون داريم و ميدونم اگه نرم بابام خفه ام ميكنه ... مطمئنم اين كارو ميكنه !
*باشه الان ميام 🙄*
به لويي تكست دادم و گوشيم رو گذاشتم توي كيفم . اميد وارم هري درك كنه و ناراحت نشه .
همين كه سرم رو از توي گوشيم بيرون آوردم ديدم كه هري مكالمه اش تموم شده و داره به سمت ميزمون مياد .
VOCÊ ESTÁ LENDO
Lie [H.S]
Fanficخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]