11. مهمون

128 27 5
                                    

( داستان از نگاه هري )

از روي صندلي بلند شدم و رفتم يه گوشه تا بتونم جواب تلفنم رو بدم

واقعا تو چه موقعيت عالي اي زنگ زدي زين !
الان حتما سلينا هزار تا فكر با خودش ميكنه كه كي پشت تلفنه ...

" الو ؟"

" الو هري كجايي ؟"

سر قبرم ...

" بيرونم چطور ؟"

زين از پشت تلفن با كلافگي پوفي كشيد كه نشونه از عصبي شدنش بود

" هري تو واقعا آلزايمري چيزي داري ؟ من دارم كم كم نگرانت ميشم ... امروز روز انتقاله ... اون وقت تو رفتي بيرون ؟؟"

خداي من ، به كل يادم رفته بود ...منه احمق !

" اصلا يادم نبود زين ..."

" خب حالا كه فهميدي... باسنتو تكون بده پاشو بيا اينجا ... يا اينكه منتظري برات جت شخصي بفرستم ؟؟"

با عصبانيت داد زد و تلفن رو قطع كرد . زين عصباني بدترين چيزيه كه ميتونه نصيب يكي بشه و حالا هم از اين بهتر نميشه !

وسط يه قرار با سلينا اونم دقيقا وقتي كه ميخواستم همه چيزو براش توضيح بدم ... حالا بايد برم دقيقا وسط دردسر و اگرم نرم زين به فاكم ميده ... مطمئنم اين كارو ميكنه !

گوشيم رو توي جيبم گذاشتم و رفتم سمت ميزي كه سلينا نشسته بود . اميد وارم سلينا درك كنه ...

( داستان از نگاه سلينا )

همين كه هري داشت از ميز دور تر ميشد گوشيم به صدا در اومد . برش داشتم و ديدم كه يه پيام از طرف لويي دارم . سريع پيامشو باز كردم و خوندمش .

*سلي زود بيا خونه مهمون داريم 😉*

خب عاليه ... از اين بهتر نميشه ! مثلا توي يه قرار با هري ام درحالي كه داداشم بهم تكست ميده بيا خونه چون مهمون داريم و ميدونم اگه نرم بابام خفه ام ميكنه ... مطمئنم اين كارو ميكنه !

*باشه الان ميام 🙄*

به لويي تكست دادم و گوشيم رو گذاشتم توي كيفم . اميد وارم هري درك كنه و ناراحت نشه .

همين كه سرم رو از توي گوشيم بيرون آوردم ديدم كه هري مكالمه اش تموم شده و داره به سمت ميزمون مياد .

Lie [H.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora