نگاهم به رو به رو بود و اهمیتی به اتفاقاتای که کنارم می افتاد نداشتم
هیچ حرفی زده نمی شد ... فقط یک سری نگاه های مرموز بین نایل و لویی رد و بدل می شد ...
نیم ساعتی بود که به خونه رسیده بودیم و هر سه دور میزی که توی اتاق کار بابام بود نشسته بودیم و این فقط صدای سکوت بود که شنیده می شد ...
" میشه خواهشا اگر قرار نیست حرفی بزنید بگید تا من سریع تر برم و به کارای دانشگاهم برسم ؟"
سر انجام با کلافکگی گفتم و به چهره های مضطرب اون دو نگاه کردم
بالاخره لویی آهی کشید و شروع به صحبت کردن کرد
" همون چوری که نایل بهت گفت یک سری چیز ها هست که باید بدونی ... یعنی من و نایل فکر کردیم به بهتره بدونی ... "
لویی نگاهی به نایل انداخت و با چشم و ابرو بهش فهموند که صحبت کنه ...
" نزدیک سه سال پیش وقتی که من پیش پدرم توی فدرال کار می کردم یک اتفاقی افتاد ... مکان یکی از محموله های مواد مخدر - کوکائین - لو رفت ... بیشتر نیرو ها رو به اون مکان فرستادن تا بتونن اون گروه قاچاقچی رو دستگیر کنن و سری به بازداشتگاه ببرن ... که عملیات با موفقیت رو به رو شد و تونستن دو تا از اون قاچاقچیا رو دستگیر کنن ...
وقتی که اون ها رو بردن بازداشتگاه پدرم ازم خواست تا از اون دو نفر بازجویی کنم ... اولش قبول نکردم چون خیلی با تجربه نبودم ... ولی بالاخره با کلی اسرار و مجبوریت رو به رو شدم و رفتم بازداشتگاه تا ازشون بازجویی کنم ... "
نایل کمی روی صندلیش جابه جا شد و نگاهی با لویی رد و بدل کرد ...
" وقتی رفتم پیششون و ازشون یه سری سوالات خیلی عادی پرسیدم اون دو تا به هیچ کدومشون جواب ندادن و گفتن که منتظر وکیلشونن ... یک چیز خیلی عادی که تقریبا همه ی مجرم ها میگن ... ولی خب ... همه چیز درست پیش نرفت ... وقتی که وکیلشون اومد بهم پیشنهاد رشوه داد ... من اولش قبول نکردم ولی بعدش همه چیز رنگ و بوی تهدید گرفت ...
من ... من واقعا نمیدونستم که چیکار کنم ... اون موقع بی تجربه بودم ... من ... پیشنهاد لیام رو قبول کردم ..."
" لیام ؟؟"
من با تعجب پرسیدم و به نایل و لویی نگاه کردم
نایل با سرش حرفم رو تایید کرد و به صحبتش ادامه داد
" آره لیام ... لیام همون وکیل بود و زین و هری اون دو تا قاچاقچی ... من بیشتر مدارک رو نابود کردم و آخر سر تونستم بی گناهی اون دو تا رو به دادگاه ثابت کنم و در آخر اون دو تا آزاد شدن ..."
نمی دونستم چی بگم ... یا اصلا به چی فکر کنم ... نایل ؟ ... نایل همچین آدمی نیست !! ...
یا حد اقل نبود ... این روز ها واقعا نمیدونم باید دیگه چیو باور کنم ..." بعد از اون ماجرا دیگه نمی خواستم رشوه قبول کنم یا هر چی ... ولی اونا باز میومدن سراقم و توی موضوعات و موقعیت های مختلف کمک می خواستن ... و خب منم ... کمکشون می کردم ...
تا اینکه یه روز اونا با لویی آشنا شدن و فک کنم بقیه اشم خودت بدونی .."
نایل به چشم هام نگاه کرد و توشون دنبال یه حرف بود ...
تاسف رو میشد از توی چشم هاش خوند ...
" میدونید چیه ... لعنت به این زندگی و همه ی دروغ هاش ... دویگه نمی خوام هیچ چیزی بشنوم نه دروغ نه راست ... فقط میخوام توی بی خبری به سر ببرم ... واقعا دیگه کثافت کاری هاتون برام مهم نیست پس لطفا ..."
لویی با دستاش روی میز کوبید و حرفم رو قطع کرد
" سلینا بس کن ... فکر کردی ما دوست داریم که همه ی اینا رو برات تعریف کنیم ؟؟ اینا فقط به خاطر اینه که اسم تو توی اون قرار داد فاکی اومده !"
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
هی گایز چطورید ؟
من گوشیم هاردش سوخت و کلا به باد رفت :)هر چی داشتم نداشتم پرید و کلا نابود شده بودم
ولی با برگشتم و ادامه ی فف رو نوشتم
امید وارم که خشتون بیادنظری سخنی چیزی ؟؟
لاو یو آل ❤️
~ دینوو
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]