آدم بعضي وقت ها نميدونه كه بايد چه تصميمي بگيره ، چيكار كنه ... يا اينكه اصلا توي زندگيش چي ميخواد !...
من خيلي وقت بود كه به اين نقطه رسيده بودم و فقط ميخواستم ناديده اش بگيرم ...
شايد يك زندگي پر هيجان ميخواستم . يه زندگي اي كه هر لحظه اش پر از اتفاق باشه ...
ولي هر وقت به عقب نگاه ميكنم آرزو ميكنم كه اي كاش اين آرزو رو نميكردم .
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️از پله ها بالا رفتيم و رسيديم به طبقه ي بالا .
هيچ كدوممون درباره ي اتفاقي كه توي دستشويي افتاد حرفي نزديم.
فكر كنم اينطوري براي هردومون بهتر باشه .
شايد بايد كلا فراموشش كنيم . البته گفتنش آسون تر از عمل بهشه ." خب رقص چطور بود ؟"
تيلور با يه چشمك و اون نيشخندش كه داشت ازش شرارت ميباريد بهم نگاه كرد ." خوب بود ..."
گفتم و به ميز نگاه كردم . نميخوام باهاش چشم تو چشم بشم . ميدونم اون دوست صميميم عه و اگه بهش اين موضوع رو نگم در حقش بدي كردم ولي وقتي كه حتي خودمم درست متوجه نشدم كه چه اتفاقي افتاده يا قراره بي افته ... بهتره كه فعلا سكوت كنم ." ... خب چطوره سلينا اين كارو انجام بده ؟"
وقتي اسم خودم رو از زبون جيمز شنيدم برگشتم و بهش نگاه كردم .هيچ ايده اي ندارم كه اون ها داشتن درباره ي چه چيزي حرف ميزدن يا اصلا اين موضوع به من چه ربطي داره . فعلا به اندازه ي كافي مشغله هاي فكري خودم رو دارم ...
" آره فكر بدي نيست ! "
بابام جواب داد و به من نگاه كرد .
هي اينجا چه خبره ؟ چي فكر بدي نيست ؟ اونا الان با چي موافقت كردن ، درحالي كه من اصلا هنوز از هيچ چيزي باخبر نيستم ؟" ببخشيد ولي من اصلا درجريان نيستم ."
گفتم و به بابا و جيمز نگاه كردم .
گوشه ي لب جيمز دوباره اون نيشخند شرورانه اش پديدار شد . چه خواب هايي براي من ديدي جيمز ؟" چند وقت ديگه يه مهمونيه كه من و رابرت تصميم گرفتيم كه به جاي خودمون تو و زين رو با هم بفرستيم ... اينطوري خيلي بهتره نه ؟"
جيمز گفت و دستش رو گذاشت روي شونه ي پسرش .
يه مهموني ديگه ؟ اونم تنها با زين ؟
اين كابوسا كي قراره تموم بشه ؟ اصلا چرا من بايد برم ؟ نميشه لويي رو به جاي من بفرستن ! اون از من بزرگ تر و زرنگ تره ... من اگه بزم صد در صد گند ميزنم .زين بهم نگاه كرد و يه لبخند جذاب تحويلم داد . خب اون پسر بدي نيست ... نه به اندازه ي پدرش فكر كنم .
يعني من الان كل نظرم به خاطر يه لبخند جذاب عوض شد ؟
CZYTASZ
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]