وقتی تی قهوه اش رو تموم کرد ، وسایل هامون رو برداشتیم و از کافه اومدیم بیرون .
خب ... الان کلاس هنر های تجسمی داریم ... با خانم یانگ . کلاسش به معنای واقعی کسل کننده است . ولی چه میشه کرد ؟ بالاخره باید پاسشون کنم !
رفتیم توی راهروی اصلی دانشگاه که تیلور بی مقدمه ایستاد و مچ دستم رو گرفت و کشید و منو برد پشت ستونی که سمت چت راهرو بود .
" هی تی چیکار میکنی ؟ "
" هیسسس "
اون انگشت اشاره اش رو روی لباش گذاشت و بهم نشون داد که باید ساکت باشم .
" لویی رو دیدم "
" خب که چی ؟ لویی عه دیگه ... حتما از جلسه بر گشته ."
با دستاش اشاره کرد که آروم تر حرف بزنم ." لویی مهم نیست . مهم کسایی ان که پیشش بودن ! ... اون دوتا پسرا ، زین و اون یکی ... هری ، اونا پیشش بودن !"
با تعجب نگاهش کردم و یکم سرم رو از پشت ستون بیرون آوردم تا بتونم اونا رو ببینم . و حق با تیلور بود . هری و زین کنار لویی وایستاده بودن و ... داشتن حرف میزن ؟ درباره ی چی ؟
" خب ما هم میریم پیششون ."
" چی سل ؟ دیوونه شدی ؟ بریم چیکار کنیم ؟ "
" خب من می خوام برم پیش لویی ، با اونا کاری ندارم که ... اصلا مگه ما اونا رو میشناسیم ؟ "
با صدایی که انکار توش موج میزد رو به تیلور گفتم و تیلور يكم مكث كرد ولي بعد با یه نیشخند و چشمک ریز جوابمو داد .
از پشت ستون بیرون اومدیم و خیلی طبیعی شروع کردیم به حرف زدن . خب ما ها دانشجوی رشته ی بازیگری هستیم ... یه جورایی باید خیلي طبیعی رفتار کنیم !
به لویی و پسرا که نزدیک شدیم لویی رو صدا کردم و لویی هم به دنبال صدا رو به ما برگشت . فکر کنم یکم کلافه بود ، شاید هم من اینطوری فکر میکردم .
" سلام لو ... "
بهشون نزديك تر شديم و من لويي رو بغل كردم .
" جلسه چطور بود ؟"
نگاهی متعجب بهم انداخت و بعد با دستش موهاش رو که توی صورتش بود کنار زد .
" خوب بود ... امم توی چطوری یادت مونده ؟ "
آره من یکم حواس پرتم ، در اصل توجه نمیکنم طرف مقابلم چی میگه ولی ديگه اين قدرا هم پرت نيستم كه ديگه متوجه حضور اون و بابا توي دانشگاه نشم !
YOU ARE READING
Lie [H.S]
Fanfictionخيلي وقت ها عشق بزرگ ترين مانع زندگيه اينكه نتوني از كسي متنفر باشي اين كه هميشه ببخشي و خودت رو فدا كني شايد واقعا عشق همون عذاب شيريني هستش كه همه به دنبالش اند ... [+18]