"23"

128 23 6
                                    

دستاي سردش كه آروم روي رون هام كشيده ميشد تنها چيزي بود كه توي اون لحظه ميتونستم بهش فكر كنم ...

آدما خيلي وقت ها باور ها و اعتقاداتشون رو براي يك نفر كنار ميزارن ...

تمام احساسات و گذشته اشون رو براي يك نفر پاك ميكنن ...

من قبلا فكر ميكردم كه همه ي اينا فقط يك افسانه است ...

افسانه اي شيرين كه فقط ميشه توي صفحه هاي كتاب پيداش كرد ... ولي ظاهرا اشتباه فكر ميكردم ...

من ميخوام از همه چيزم براش بگذرم ...

امشب ...

همين لحظه ...

الان ...

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
( ٤ ساعت قبل )

" من فكر نميكنم اين فكر خوبي باشه بابا ..."

" كسي از تو نظر نخواست لويي ..."

صداي جروبحث بابا و لويي از توي راه رو بيرون اتاقم به گوش ميرسيد ...

ميدونستم كه دعواشون سر چيه ... فقط ميخواستم خودم رو به اون راه بزنم و جوري تظاهر كنم كه انگاه هيچي نميدونم ...

كه اين اواخر يكم اينجور رفتار كردن ها برام سخت شده ...

آروم در اتاقم رو باز كردم و با لويي و بابا مواجه شدم كه هنوز هم مشغول داد و بيداد بودن ... ولي تا من رو ديدن سكوت بدي بينشون شكل گرفت ...

" چيزي شده كه من بايد بدونم ؟!"

با صداي آرومي تقريبا زمزمه كردم و منتظر جوابشون شدم .

نگاه هاي مشكوكي بينشون رد و بدل شد ... دقيقا مثل اوايل وقتي كه هري تمام اتفاق ها و موضوعات رو برام تعريف كرده بود ...

تقريبا از اون روز يه هفته ميگذره ...

زندگي چقدر تند پيش ميره نه؟

" سلينا عزيزم ... امشب يه برنامه اي هست ... مثل مهموني اي چيزي ... بايد بريم امارت ماليك ... خوشحال ميشديم اگه..."

" باشه ..."

حرف بابا رو بدون هيچ عكس العملي قطع كردم و به ري اكشن ناگهاني لويي و بابا نگاه كردم ...

انگاه كه داشتم به يه زبون ديگه صحبت ميكردم ...

" باشه ؟! يعني مياي ؟"

Lie [H.S]Where stories live. Discover now