9.دعوا

145 22 9
                                    

صداي زنگ گوشيم كل اتاقم رو پر كرده بود . فكر كنم از ديشب تا حالا فقط ٢ ساعت خوابيده باشم .

بعد از اينكه از كلاب اومديم خيلي دير وقت بود و جالبيش اين بود كه من فرداش بايد ميرفتم دانشگاه و چي از اين بهتر ...؟!

ميتونستم خيلي راحت از بابام بخوام كه نرم دانشگاه ولي از طرفي دلم ميخواست كه دوباره اونو ببينم ...

آره ميدونم ديوونگيه يا حالا هرچي ولي اين احساس كوفتي اي كه درونم داره بال بال ميزنه رو نميتونم كنترل كنم .

به زور از روي تخت خوابم بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم لباسم رو پوشيدم و كيفم رو برداشتم .

از پله ها پايين رفتم و لانا رو دم آشپزخونه ديدم كه تنها وايستاده بود .تا من رو ديد لبخند زد و اومد سمتم .

" سلينا ..."

" اوه ... سلام لانا ... خوبي ؟"

با استرس لبخند زدم و نگاهش كردم . ميدونم ميخواد چي بگه و از چي بپرسه .

" مرسي ... امم ... خب ديشب چطور بود ؟"

" خوب بود ... يعني ... اون چيزي كه تو فكر ميكني نيست نگران نباش ."

زود تر از اينكه بخواد بپرسه بهش گفتم و دستم رو روي شونه اش گذاشتم . من و اون از كي تا حالا اينقدر با هم صميمي شديم ؟

" راست ميگي ؟ ... يعني پاي يكي ديگه در ميون نيست ؟ "

" نه لانا بهت گفتم كه ... باباي من همچين كاري نميكنه ! نميخواستم اعتراف كنم ولي اون تو رو خيلي دوست داره ... "

گفتم و دوباره بهش لبخند زدم . اونم خيلي سعي ميكرد لبخند بزرگش رو پنهون كنه ولي زياد موفق نبود . رفت سمت آشپز خونه و صداش رو ميشد از اونجا شنيد .

" بيا سِل صبحونه حاضره !"
منم دنبالش رفتم توي آشپزخونه .

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
داشتم توي راه روي دانشگاه قدم ميزدم و دنبال يه صورت آشنا ميگشتم ... مثل تيلور يا ... هري مثلا ؟

آره داشتم دنبال هري ميگشتم . نميدونم ميخواستم چي بهش بگم يا اينكه اصلا چيكار كنم ؛ فقط ميخواستم ببينمش ، بيشتر از هر چيزي .

چند دقيقه ي ديگه هم صرف پيدا كردنش كردم ولي هيچ جايي پيداش نكردم . خب شايد اونم امروز مثل لويي حال و حوصله ي دانشگاه رو نداشته و نيومده !

واسه همين منم كلا بيخيالش شدم و رفتم سمت كلاسم .

از راه روي مدرسه رد شدم ، ولي صدايي كه از پشت سرم شنيدم من رو متوقف كرد يه صدايي مثل جر و بحث يا دعوا .

Lie [H.S]Where stories live. Discover now