کلید خونه ای ویلایی بزرگ رو توی دستیگرش چرخوند و درش رو باز کرد، داخل شد و به بقیه اشاره کرد که داخل شن، بعداز داخل شدن در رو بست و نگاهی به وی که خودشو روی مبل ولو کرده بود انداخت، خنده ای کرد و سمتش رفت، کنارش روی مبل نشست و گفت:
-الان خسته بنظر میرسی... ولی هروقت خستگیت در رفت بیا تا باهم یجایی بریم
کوک تمام راه رو رانندگی کرده بود اما وی خسته تر از اون بود! کوک موهاشو عقب داد که وی گفت:
-جایی میخوای بریم؟ من الان هم میتونم بیام
سرشو سمت وی برگردونو و دستاشو بین موهای بلوند طلایی رنگ وی گرفت، خس خوب قصیدن دستاش بین موهای وی باعث اروم شدن قلبش میشد.
-یجایی که قبلا رفته بودم و خیلی دوسش دارم
وی سرشو سمت کوک برگردوند و جفت:
-این خیلی عالیه، دوست دارم الان برم
کوک خنده ای کرد که باعث نمایان شدن دندونای خرگوشیش شد، با اینکه دلش نمیخواست اما دستشو از موهای وی جدا کرد و گفت:
-موتور سواری بلدی؟
اجازه حرف زدن به وی نداد و دستشو محکم گرفت و اون رو از روی مبل بلند کرد، سمت در خروجی ویلا درحالی که دست وی رو گرفته میدویید، وقتی که رسید درش رو باز کرد، موتور قدیمی که کوک اونو تمیز نگه داشته بود!
-تو جلو بشین و من عقب، گفتی بلدی نه؟
اجازه ای حرف زدن دوباره به وی نداد و پشت موتور سوار شد، وی که بخاطر هول بودن کوک خنده اش گرفته بود جلو موتور نشست که کوک دستاشو دور کمرش حلقه کرد.
-کجا باید برم؟
سرشو روی شونه های وی گذاشت و آروم گفت:
-تو همینجوری برو من میگم
وی خنده ای کرد و استارت موتور رو زد.
...
دست وی رو سمتی کشید، بین علف ها میدویید و وی رو دنبال خودش میکشوند که به درختای بید رسید، با دستاش کنارشون داد و چشمش به باغ قشنگش افتاد.
-رسیدیم، اینجاست
بوی آشنایی به ریه های وی وارد شد، انگاری قبلا این بو رو حس کرده بود!جلو تر رفت و روی صندلی نشست، کوک کنارش اومد و نشست.
-وی... اینجارو یادت میاد؟
زیر چونه وی گرفت، سرشو سمت خودش برگردوند، چشماشو به چشمای قهوه ای رنگش داد و بدون مکث لباشو جلو آورد و به لبای وی چسبوند، دلش تنگ شده بود برای لبای پسر بزرگتر وحشاینه لباشو مک میزد و اجازه ای نفس کشیدن به وی نمیداد!
این بوسه ای که کوک از وی گرفته بود باعث جرقه ای توی ذهنش شده بود، وی به خودش اومد و فهمیدم که اون وی نیست!
اون کیم تهیونگه! همه خاطراتش با بوسه ای کوک برگشته بود، با برگشتن خاطراتش صورت کوک رو توی دستاش گرفت و لباشو محکم تر از کوک مک زد، این باعث شد که کوک بقض گلوش رو چنگ بزنه و برگشتن حافظه ای تهیونگ رو بفهمه! لباشو از لبای تهیونگ جدا کرد و عاجزانه صداش زد:
-ته...یونگگ
بقض گلوش به اشک هایی که از چشماش روی گونه اش میغلتید تبدیل شد و تمام صورتش رو خیس کرد، تهیونگ اون رو توی بقلش گرفت و گفت:
-یادته بهت چی گفتم؟ همیشه مراقبتم... متاسفم که این دوسال نبودم ولی قول میدم ازین به بعد همیشه مراقبت باشم درد های زیادی کشیدی ولی برات جبرانش میکنم... کوک! مثل یک بادیگارد برای همیشه مراقبت خواهم بود و دوستت خواهم داشت!---------
پایان.
YOU ARE READING
◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞
Fanfiction◞کامل شده◜ درست همه چیز برای پسر رئیس جمهور جئون خوب پیش میرفت تا اینکه پدرش تصمیم گرفت تا برای محافظت بیشتر از تک پسرش یه محافظ شخصی براش بگیره! قطعا اگه شبانه روزت رو بافردی بگذرونی و ازش مراقبت کنی احساساتت بهش تغییر میکنه! −−−−−−−−− -بیبی! -من...