◜𝗣𝗔𝗥𝗧 16◞

1.5K 227 9
                                    

کوک سریع تا حواس مین وی پرت شد سوار ماشینش شد و شروع به حرکت کرد.
-باید دنبالش برم تا خونه اش رو پیدا کنم
جوری که مین وی نفهمه و با سرعتی تقریبا اندازه ماشین مین وی پشتش راه افتاد، تمام مدت پشتش بود و مین وی هم متوجه نشده بود، راه طولانی دنبال مین وی رفت تا بالاخره ماشین رو نگه داشت.
خونه ویلایی بیرون از شهر با در بزرگی که داشت، مین وی در بزرگش رو باز کرد و داخلش شد، بعد داخل شدنش درش رو محکم بست، کوک از ماشین پیاده شد و سمت در رفت،درش قفل شده بود!
-لعنتی چرا قفل شده! من باید برم داخلش
نگاهی به در و ور خونه انداخت، درش بزرگ بود! ولی دیوارای دورش اونقدرا هم بزرگ نبودن!
-من میتونم!
پاشو روی یه اجر برجسته گذاشت و کمی بالا رفت، پاشو روی آجر بعدی گذاشت و همین طور بالا رفت، روی دیوار نشست و خونه نگاه کرد.
-چقد بزرگه، ولی نه به اندازه خونه من
نگاهشو به پایین داد، ارتفاع زیاد بود، خیلی زیاد چشماشو بست و بدون توجه به چیزی خودشو پایین انداخت، دستشو روی باسنش گذاشت.
-اخ کونم...لعنتی خیلی درد میکنه
بخاطر فرود نه چندان موفقش الان خیلی درد میکرد! پاشد و خاک روی لباساش رو تکوند.
دوید و حیاط خونه رو پشت سرش گذاشت، به خونه ای بزرگ مین وی رسید، سمت درش رفت تا بازش کنه اما اینم قفل بود!
-فاک
نفس عمیقی کشید، نگاه گذرایی به خونه داد، تصمیم گرفت از اینم بالا بره، پاشو روی برجستگی گذاشت و کمی بالا رفت، سه چهار متر بالا رفت که به پنجره اتاق رسید، خداروشکر پنجره اش باز بود!
لبخندی زد و از پنجره داخل اتاق شد.
نفس عمیقی کشید، کش و قوصی به کمرش داد و گفت:
-آخیش بالاخره تموم شد
داشت ورزش کششی میکرد که یهویی صدای باز شدن در اتاق اومد، هول شد و نمیدونست چیکار کنه که مین وی با بالا تنه برهنه و حوله دور کمرش وارد شد، جیغ بلندی زد که مین وی هم از دیدن اون داد بلندی زد، جیغ و داد بلندی توی اتاق میپیچید تا اینکه مین وی نزدیک اومد و دستشو روی دهن کوک گذاشت.
-ساکت باش، جانگ کوک؟ اینجا چیکار میکنی؟
دستشو از روی دهن کوک برداشت، کوک جوابی برای این کارش نداشت! دزدکی وارد خونه ای مین وی شده بود تا بیشتر دربارش بفهمه اما الان لو رفته بود! سمت پنجره دوید و گفت:
-بب‌....خشید اشتباه اومدم الان میرم
میخواست خودشو از روی‌ پنجره پرت کنه که مین وی سمتش اومد و اونو از رو پنجره گرفت و توی بقلش انداختش.
-دیوونه شدی؟ میخوای بمیری؟
مین وی از پشت بقلش کرده بود، بوی تهیونگ رو براش میداد، لبخند روی گونه اش نشست که مین وی گفت:
-نمیخواد بری نمیدونم چجوری اومدی ولی خب همینجا باش فعلا نرو
لبخند دندون نمایی کرد و به مین وی گفت:
-حالا میشه بری لباس بپوشی؟
مین وی خنده ای کرد و بیرون از اتاق رفت، دنبالش میخواست بره که نگاهش به میز مین وی افتاد، گل رز قرمزی که توی قوی شیشه گذاشته شده بود و ازش محافظت میشد، سمتش رفت و توی دستاش گرفتش، قوی کوچیک بود و توی دستاش جا میشد! بذون اینکه مین وی متوجه بشه در قوی رو باز کرد و بوی گل رو داخل ریه هاش فرو کشید که با صدای مین وی به خودش اومد.
-جانگ کوک! از اتاق بیا بیرون!
گل رو سرجاش گذاشت و سمت مین وی رفت، روی مبل خونه نشست که مین وی از آشپزخونه دوتا قهوه آورد.
روی میز گذاشت و به کوک اشاره کرد تا برش داره، کوک نگاهش به قاب عکس روی دیوار افتاد، مین وی کنار مرد تقریبا هم سن خودش بود.
-اون کی هست؟
مین وی لبخند زد و قهوه اش رو از روی میز برداشت.
-اون برادر بزرگترم هست، یونگی... اون فعلا رفته به خارج از کشور ولی یک هفته دیگه میاد
کوک سری تکون داد و قهوه اش روبرداشت، همه اش رو سرکشید و گفت:
-خب من دیگه باید برم! ببخشید که مزاحمت شدم
خداحافظی کرد و سمت در خونه رفت، مین وی تا بیرون همراهیش کرد و کوک سوار ماشین شد، سمت خونه ای خودش راه افتاد و دستی برای مین وی تکون داد، ازش که دور شد توی فکر فرو رفت و گفت:
-‌من مطمئنم اون گل ماله باغ تهیونگ بود! اون تهیونگه!

◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞Where stories live. Discover now