◜𝗣𝗔𝗥𝗧 7◞

2.4K 335 7
                                    

تهیونگ روی صندلی بیمارستان نشستع بود، کوک رو نگاه میکرد که از پشت شیشه پدرش که دستگاه های زیادی بهش وصل بود رو نگاه میکرد،دکتر بالای سرش بود و درحال معاینه؛ لباش میلرزید، هنوزم میخواست گریه کنه اما دیگه جونی براش نمونده بود، تهیونگ از روی صندلی پاشد و سمت کوک اومد، از پشت بغلش کرد و کمرش رو نوازش کرد.
-نگران نباش کوک، من مطمئنم پدرت زود حالش خوب میشه
سمتش برگشت و محکم بقلش کرد.
-تهیونگ بابام تنها کسیه که من تو این دنیا دارم
تهیونگ موهاشو موازش کرد، اخمی کرد و با صدای مسخره ای گفت:
-پس من شلغمم؟
کوک خنده ای بی جونی کرد و گفت:
-لوس نشو
تهیونگ هم همراهش خنده ای کرد که با صدای پای اومدن دکتر از اتاق سمتش برگشتن.
-دکتر دکتر حال پدرم خوبه؟؟
دکتر عینکشو مرتب کرد و درحالی که کاغذی توی دستش بود گفت:
-متاسفانه اقای جئون به کما رفتن
شوکه بدی بهش وارد شده بود، نفس نفس میزد، تهیونگ دستشو گرفت و روی صندلی نشوندش.
-آروم باش من با دکتر حرف میزنم
سمت دکتر رفت، گوشه ای که کوک حرفاش رو نشنوه بردش و شروع به حرف زدن باهاش کرد.
-ضربه ای خیلی بد و عمیقی بهشون وارد شده و چاقو دقیقا زیر قلب خورده شده، متاسفانه ایشون رفتن توی کما امکان داره تا چهار هفته آینده بهوش بیان یا خدای نکرده فوت کنن اما امکان داره همینجوری باقی بمونن و بعداز چهار هفته وارد زندگی نباتی بشن ما تمام سیعمونو میکنیم چون ایشون رئیس جمهورمون هستن و خیلی برامون مهمن
تهیونگ تعظیم کوتاهی به دکتر کرد، سمت کوک برگشت، دستاشو روی چشماش گذاشته بود، حالش خیلی بد بود، تهیونگ دستشو سمت دست کوک برد، دستشو گرفت و نگاهی به کوک کرد.
-دکتر گفت که امکان داره تا چهار هفته اینده بهوش بیاد
دیگه نمیتونست گریه کنه، بی جون و بی حال نگاهی به تهیونگ کرد، تمام سعیشو میکرد که امیدوار باشه لبخند فیکی بهش زد، همون لبخند برای خنجر زدن به قلب تهیونگ کافی بود، دست کوک رو کشید و گفت:
-پاشوبریم خونه داره شب میشه
دستشو از دست تهیونگ بیرون کشید و گفت:
-نه من نمیام میخوام پیش بابام باشم
دندوناشو روی هم فشار داد و دوباره دست کوک رو گرفت و کشید.
-پاشو بهت میگم بگو چشم
حوصله ی بحث با تهیونگ رو نداشت پس بلند شد و بدون توجهه به تهیونگ سمت درب خروجی بیمارستان رفت، تهیونگ هم پشتش راه افتاد.
...
در ماشین رو برای کوک باز کرد، دستشو گرفت و سمت خونه رفت، در خونه رو باز کرد و با کوک داخل شد،کت کوک رو براش دراورد و روی مبل گذاشت،دستشو روی شونه های کوک گذاشت.
-گشنته؟ مخوای شام درست کنم
سمت اتاقش رفت و گفت:
-نه چیزی نمیخورم میخوام بخابم
کت خودش رو هم دراورد و سمت اتاق رفت، روی تخت دراز کشید و به کوک گفت:
-امشب کنار من بخواب،حالت خوب نیس
آب دهنشو فورت داد، روی تخت اومد، کنار تهیونگ دراز کشید،تهیونگ بهش نزدیک تر شد و توی بقلش گرفتش، کوک چیزی بخاطر بقل نمیگفت چون واقعا آرومش میکرد!
موهای سر کوک رو نوازش کرد، یاده خودش افتاد وقتی که مادرش رو از دست داد، مادرش توسط طلبکارای باباش کشته شد! وقتی کوچیک بود اون و برادرش و مادرش رو گروگان گرفتن تا از باباش پول بگیرن، مادرش مقاوت کرد و برای نجات تهیونگ و برادرش تمام سعیشو کرد ولی خودش کشته شد! پدر تهیونگ هم خودشو دیر رسونده بود! وقتی رسیده بود جنازه ای زنش و دوتا پسرش که کنار جنازه ای زنش گریه میکردن رو دید! توی این سال ها خیلی زجر کشید و تمام سعیشو برای پدرش کرد! برادر بزرگ ترش بعداز فوت مادرش مثل مادر بود براش و ازش محافظت میکرد، غرق افکارش بود و متوجه اشک های که از چشماش میومدن نشده بود، کوک توی بقل تهیونگ خابش برده بود، اشکاشو پاک کرد و چشماشو آروم روی هم گذاشت.
----------

امیدوارم خوشتون بیاد و ووت و کامنت و فالو فراموش نشه پلیز!⁦♡

◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora