◜𝗣𝗔𝗥𝗧 19◞

1.5K 214 5
                                    

نور پنجره ای تو چشماش میخورد، پتو تا نزدیکی بالاتنه اش اومده بود، خمیازه ای کشید و آروم چشمای خسته اشو باز کرد، جای خالی کسی رو حس کرد! وی کنارش نبود! از روی تخت پاشد و از اتاقش بیرون اومد، گشتی توی خونه زد، مین وی رفته بود!
برگشت توی اتاقش و گوشیشو از روی عسلی برداشت، مسیج هارو باز کرد و با پیام وی مواجه شد.
-دیشب روی شونه هام خوابت برده بود، توی اتاق بردمت و روی تختت گذاشتمت، خودمم خسته بودم پس کنارت خوابیدم! نمیدونم چرا ولی وقتی صورت خابالوت رو میدیدم حس آشنایی داشتم... صبح زودتر ازت پاشدم و از خونه بیرون رفتم! هروقت هم که این پیامو میخونی من حتما یا توی خونه ام یا توی شرکت!  بزودی میبینمت بچه خرگوش! ㅋㅋㅋ
موهاشو مرتب کرد و خنده ای از جمله ای آخر وی کرد، کت سورمه ای رنگش رو برداشت و بعداز پوشیدنش شلوار ست سورمه ای اش رو هم به تن کرد، کلید ماشینش رو از روی عسلی برداشت و از خونه بیرون اومد،سوار ماشین شد و بعداز روشن شدنش و زیاد کردن صدای ضبط حرکت کرد.
...
دستشو سمت دستگیره ای اتاقش برد تا در اتاقش روباز کنه که منشی مانع اش شد.
-آقای جئون! کارمندا خواستار یه سفر کاری یا تفریحی از شرکت شدن، همشون میگن که خیلی وقته سفری از سمت شرکت نرفتیم! لطفا پیگیری کنید.
سری تکون داد و وارد اتاق کارش شد، پشت میزش نشست و شونه ای بالا انداخت.
-مسافرت؟ اونام تو این اوضاع! اصلا
دستی روی گردنش کشید که چشمش به گل رز قرمزی که از باغ اورده بود و توی گلدون گذاشته بود افتاد، فکری به سرش زد، لبخندی زد و تلفن دفتر رو برداشت و زنگ زد.
-خانم کیم! به همه کارمندان شرکت و شرکا بگو که اخر هفته شرکت ما یک سفر تفریحی برای تمام کارمندان شرکت و شرکا ترتیب دیده!
یه سفر تفریحی به خونه ویلایی بزرگ که صاحبش کسی به نام تهیونگ بوده! اما دیگه الان متعلق به کوکه! اگه کوک تمام کارمندان و شرکا مخصوصا وی و برادرش رو به اون ویلا ببره چه بسا شاید حافظه ای وی برگرده!
لبخند رضایتی از فکری که به سرش زده بود زد و موهاشو عقب داد.
...
آخر هفته شده بود، دو روز تعطیلی کارکنان قرار بود شرکت جئون اونارو به بیرون از شهر و یه سفر کوتاه تفریحی ببره، کوک از فرصت استفاده کرده بود و وی و یونگی رو هم دعوت کرده بود.
راه اونقدر دور نبود که با هواپیما برن پس هر چند نفری با ماشین خودش راه میوفتاد و چند نفر دیگر رو هم سوار میکرد، در شرکت پر شده بود از ماشین، تعدادشون زیاد نبود اما مدل های بالایی داشتن! همشون باید باهم راه میوفتادن تا راه رو گم نکنن، آدرس روی توی چی پی اس ماشین های همشون ثبت کرده بودن.
کوک پشت فرمون نشست، نگاهش به وی درحالی که از شرکت بیرون میومد افتاد، از ماشین پیاده شد و سمتش رفت.
-وی! خیلی خوشحالم که قراره با ما بیای، چطوره با ماشین من بریم؟
وی ابروی بالا انداخت و سمت ماشین کوک رفت،درشو باز کرد و روی صندلی نشست، کوک هم سمت ماشین برگشت و پشت فرمون نشست، کمربند اش رو بست و استارت زد، بعداز چند کیلومتری که حرکت کرد وی گفت:
-واستا واستا!
ترمز رو که زد وی به سرعت پیاده شد و سمت مغازه ای رفت، با دوتا آبمیوه ای که خریده بود برگشت، در ماشین رو باز کرد و کنار کوک نشست، آبمیوه رو به سمت کوک گرفت و گفت:
-آبمیوه خریدم برای دوتامون، امیدوارم دوست داشته باشی
آبمیوه رو از وی گرفت و شروع به خوردن کرد، مزه ای خوبی داشت مخصوصا که خنک بودنش انرژی زیادی به کوک داد!

◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora