یک هفته گذشت، کوک تا تونست به مین وی که الان فهمیده تهیونگه نزدیک شد!
اون قطعا تهیونگ بود! ولی اینکه چطور یا چگونه اش رو نمیدونست پس تصمیم گرفت امروز که مین یونگی از سفر میاد و میاد شرکت تا کوک رو برای قرداد ببینه از زیر زبونش بیرون بکشه!
-رئیس! اقای مین پشت در اتاق هستند بگم بیان داخل؟
اره ای گفت و منتظر اومدنش شد، در رو باز کرد، پسر قد کوتاهیی که قدش به سنش نمیخورد، زیادی سفید بودنش اونو شبیه به شکر میکرد.
-خوش اومدید اقای مین لطفا بشینین
روی صندلی نشست، احوال پرسی کوتاهی با کوک کرد، کوک همنجوری که اون داشت حرف میزد، شوکر الکتریکی رو از توی کشوی میزش برداشت، از روی صندلیش پاشد و سمت یونگی رفت، شوکر رو پشتش قایم کرده بود! به یونگی که رسید شوکر رو پشت کمرش گذاشت و گفت:
-از جات تکون نخور من یه شوکر الکتریکی دارم اگه تکون بخوری مجبور میشم ازش استفاده کنم
یونگی متعجب ترسید و سمت کوک برگشت که کوک داد بلندی زد:
-گفتم تکوننن نخورر
داد بلندش باعث شد یونگی از جاش تکون نخوره گفت:
-چی میخوای؟
لبشو گاز گرفت و گفت:
-راستشو بگو، هویت واقعی مین وی رو بهم بگو
یونگی متعجب شد، شونه ای بالا انداخت و گفت:
-اون برادر منه، مین وی هویت دیگه ای نداره!
شوگر الکتریکی رو بیشتر به کمرش فشار داد و گفت:
-داری دروغ میگی! راستشو بگو تا ازین کوفتی استفاده نکردم
یونگی لبشو گاز گرفت و با صدای اروم اما چیزی که کوک متوجه اش میشد گفت:
-درسته درسته، اون مین وی نیست
کوک متعحب پرسید:
-پس اون...تهیونگه؟
یونگی اهی کشید و گفت:
-درسته... کیم تهیونگ! دو سال پیش توسط برادرش تهمین به قتل رسید! ولی این چیزی بود که بقیه فکر میکردن! تهمین اونقدرام دیوانه نبود که برادر خودش رو به قتل برسونه! اون تیر که به تهیونگ خورد جای مناسبی خورده بود! تهمین فقد تهیونگ رو از پسری که عاشقش بود دور کرد! تهیونگ همنجوری که تهمین و پدرش میخواستن حافظه اش رو از دست داده بود. تهمین و پدرش نمیخواستن که تهیونگ با اون پسر فرار کنه و بعدشم ازدواج کنه... شنیدم که اون پسره دشمن پدر تهیونگ بود... تهمین و پدرش تمام این حوادث رو صحنه سازی کردن تا تهیونگ رو برای اون پسر بکشن و هیچوقت دیگه اون تهیونگ نبینه! تهیونگ مرد ... مین وی به وجود اومد! تهمین به من گفت که من ازین به بعد برادر بزرگتر تهیونگ باشم! درباره ای گذشته اش هم بهش دروغ های زیادی گفتم! خب من برادر جدیدش بودم! منو تهدید کردن تا برادر اون بشم و مثل برادر ازش مراقبت کنم، تهمین و پدرش هم از دور مراقب تهیونگ باشن، خودشونو به تهیونگ نشون نمیدادن تا تهیونگ چیزی از گذشته به یادش نیاد...
کوک دستش لرزش گرفت، تمام این اتفاقات برای دور شدن تهیونگ از کوک افتاده بود! دستشو جلوی دهنش گذاشت تا مانع بیرون اومدن بقضش بشه! سمت میز کارش رفت و روی صندلیش نشست که یونگی گفت:
-تو...همون پسره ای که عاشقش بود نه؟! بهتره دوباره اون بلاهای گذشته رو سرش نیاری، بهتره از زندگیش بیرون بری
کوک کمی فکر کرد، همه اون بلاهایی که سر تهیونگ اومده تقصیر اون بود، البته کوک هم کمتر از تهیونگ اسیب ندیده بود! حتی بیشتر! نفسشو تو سینه حبس کرد و محکم گفت:
-اگه تهمین و پدرش میذاشتن من و تهیونگ زندگی خوبی میداشتیم! دیگه نمیخوام کسی اونو ازم بگیره! دیگه هیچوقت تنهاش نمیزارم و نمیزارم تنهام بزاره! میخوام کاری کنم تا حافظه اش برگرده و من رو یادش بیاد اینطوری دوباره مثل قبل میشیم، با این تفاوت که کسی مانعمون نمیشه.
یونگی لبخندی زد و گفت:
-منم کمکت میکنم! منم کمکت میکنم تا تهیونگ حافظه اش برگرده.
کوک لبخند خرگوشی زد و پاشد، سمت یونگی اومد و بقل گرمی بهش داد، یونگی کوک رو از خودش دور کرد چون زیاد از بقل خوشش نمیومد!
ESTÁS LEYENDO
◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞
Fanfic◞کامل شده◜ درست همه چیز برای پسر رئیس جمهور جئون خوب پیش میرفت تا اینکه پدرش تصمیم گرفت تا برای محافظت بیشتر از تک پسرش یه محافظ شخصی براش بگیره! قطعا اگه شبانه روزت رو بافردی بگذرونی و ازش مراقبت کنی احساساتت بهش تغییر میکنه! −−−−−−−−− -بیبی! -من...