نفس گرمی به صورتش میخورد، لبخندی روی صورتش نقش بسته بود. ولی این نفس که به صورتش میخورد مال کیه؟لبخند از صورتش محو شد و کمی چشماشو باز کرد و نگاه ریزی انداخت.
-پدر؟
چشماشو کامل باز کرد که با پسری موهای آشفته که کنارش خواب بود و پاش روی شکم کوک بود و دستاشم دور کمر کوک بود مواجه شد!
-رویی تختت من چیکار میکنیی
داد بلندی زد و بالشت تختش رو برداشت و تا میتونست به پسری که کنارش خواب بود ضربه زد که پسر داد بلندی زد.
-بسس کنن من تهیونگمم
نفس عمیقی زد و وقتی به خودش اومد فهمید که تهیونگ محافظش کنارش خوابیده بوده! آب دهنشو قورت داد و اخم کرد، ضربه ای محکمی به بازوی تهیونگ زد.
-مگه نگفتم نزدیک من نیاا و رو مبلل بخوابب
موهای ژولیده اش رو کنار داد و روی تخت نشست، گارد گرفت تا دوباره کوک نخواد بزنتش!
-اینقد خوب کتک میزنی نیازی به بادیگارد نداری! خب من عادت به مبل نداشتم و خوابمم نمیبرد بخاطر همین روی تخت خابیدم و نزدیکت هم نشدم
اخم دوباره ای کرد و دوباره ضربه ای با بالشت تو دستاش به تهیونگ زد و موهای ژولیدش از قبل بدتر شدن!
-آره جون عمت پس اون دست مبارک کی بود دور کمر من
تهیونگ فوتی برای کنار رفتن موهاش کرد و خنده ای مستطیلی کرد و همزمان با پاشدنش از تخت گفت.
-متاسفم خب چون خواب بودم متوجه نشدم
کوک پتو روی تختش رو مرتب کرد و بعداز اون سمت آشپزخونه برای درست کردن صبحانه رفت، بعداز چیدن میز صبحانه ذره ای توجهه ای به تهیونگ که کنار دیوار وایستاده بود و نگاهشو به کوک که درحال به مالییدن نوتلا به نون بود و اب دهنش که بخاطر گشنگی روان شده بود نکرد.
-امروز توی شرکت بابام کار دارم باید یکی دو ساعت دیکه اونجا باشم زیاد طول نمیکشه
تهیونگ صبرش لبریز شد سمت کوک اومد و نون آغشته شده به نوتلا رو از دستش کش رفت و بدون توجه به کوک که با اخم و تعجب نگاش میکرد توی دهنش گذاشت.
-خیله خب پس من میرسونمت
کوک اخمی کرد و نون دیگه ای برای زدن نوتلا بهش برداشت و گفت.
-نه نیازی نیس راننده ام میرسونتم
تهیونگ با پروعی روی صندلی جلوی کوک نشست و نون رو از دست کوک گرفت و برای خودش نوتلا رو روی نون مالید.
-همینکه من گفتم پدرت بهم گفت در تمام لحظات مخصوصا الان که مسافرته همراهت باشم
به خاطر عصبانیت بیش از حد نسبت به تهیونگ دندوناشو روی هم فشار داد و از روی صندلی پاشد، سمت اتاق لباساش رفت تا لباس رسمی برای شرکت بپوشه.
-من میرم حاضر بشم
تهیونگ بعداز تموم کردن شیشه نوتلا از روی صندلی پاشد و درحالی که لقمه اخر تو دهنش بود و سمت کوک میرفت نگاهش به کوک که کت شلوار مشکی با کرووات پوشیده بود و از اتاق بیرون میومد افتاد، کوک گفت:
-ماشین داری یا با ماشین خودم بریم؟
تهیونگ سوییچ ماشینش رو از توی جیبش درآورد و به کوک نشون داد، جلوتر رفت و در رو برای کوک باز کرد.
تهیونگ بادیگارد هارو هماهنگ کرد تا همراهشون بیان و از پشت مراقب باشن، سوییچ اش رو فشار داد و ماشین بنز قرمز رنگش به صدا در اومد، دست کوک رو گرفت و سمت ماشینش قدم برداشت، صندلی عقب ماشین رو براش باز کرد و خودش هم پشت فرمون نشست، استارت زد و شروع به حرکت کرد.
کوک خودشو روی صندلی های ماشین ولو کرد و منتظر رسیدن شد، تهیونگ نگاه ریزی از آینه جلوی به کوک کرد و خنده ای ریزی از بی حوصلگی کوک کرد.
با ترمز ماشین کوک متوجه رسیدنش شد، از ماشین پیاده شد و کت اش رو مرتب کرد، قدمی سمت شرکت برداشت که با صدای پیاده شدن تهیونگ وایستاد، عصبی نگاهشو ازش گرفت و سمت شرکت راه افتاد.
تهیونگ پشتش مثل جاکلیدی بهش وصل بود و در تمام مدت کنارش بود همنجوری که پدر کوک بهش گفته بود!
کوک دستشو مشت کرده بود و بدون توجه به سلام و احوال پرسی های کارکنان سمت دفتر کارش میرفت.
به دفتر کارش که رسید سمت تهیونگ برگشت، عصبی دندوناشو روی هم فشار میداد.
-هی تو نمیخوای بزاری من یه نفس راحت بکشم؟ همه جا باید دنبالم بیای؟ حتی دفتر کارم؟ میدونی کارکنان چه فکرایی پشت سرم میکنن؟ میدونی اینجوری داری آبروم رو میبری؟
ته نفس عمیقی کشید و سعی کرد خشمش رو بروز نده ولی ایندفعه کوک واقعا عصبیش کرده بود مخصوصا با اون جمله که آبروم رو میبری هر لحظه توی مغزش پلی میشد!
-بهتره بری گم شی نمیخوام ببینمت
همین جمله برای بروز دادن اعصبانیت تهیونگ کافی بود! جلوی کوک قدم برداشت و توی یه حرکت کرووات کوک رو توی دستش گرفت و صورت کوک رو جلوی صورتش آورد، فاصله خیلی کمی بینشون گذاشت چشمای ته که تا الان پشت موهاش قایم بودن الان قابل دید بودن.
-پسره ای بچه ننه سوسول فکر کردی این خواسته خودمه که دنبالت راه بیوفتم؟ فکر کردی منم دوست دارم هر دقیقه فاکی مراقبت باشم؟ اگه بخاطر پدرت نبود تا الان فکت رو پایین آورده بودم!
چشاشو به چشمای کوک داد که از شدت ترس مثل بچه های پنج ساله نزدیک بود گریه اش بگیره! لباش میلرزید و بقض گلوش رو چنگ میزد.
تازه به خودش اومده بود! بیش از حد رفتار کرده بود! کرووات کوک رو با دستای لرزونش رها کرد و سریع سمت بیرون دوید، بخاطر لرزش دستاش و بدنه اش حواسش به جلوش نبود و فقد میدوید!
در ماشینش رو باز کرد و توی ماشین نشست، سرش رو محکم به فرمون ماشین کوبید.
-لعنتی این چه کاری بود کردی
افکارش پر شد از سرزنش خودش و این که چطوری از دل اون پسر کوچولو که باهاش دعوا کرده بود در بیاره!
┈┈┈┈┈┈
امیدوارم خوشتون بیاد و ووت و کامنت و فالو فراموش نشه پلیز!♡
YOU ARE READING
◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞
Fanfiction◞کامل شده◜ درست همه چیز برای پسر رئیس جمهور جئون خوب پیش میرفت تا اینکه پدرش تصمیم گرفت تا برای محافظت بیشتر از تک پسرش یه محافظ شخصی براش بگیره! قطعا اگه شبانه روزت رو بافردی بگذرونی و ازش مراقبت کنی احساساتت بهش تغییر میکنه! −−−−−−−−− -بیبی! -من...