◜𝗣𝗔𝗥𝗧 18◞

1.6K 223 6
                                    

-سلام مین وی! حالت خوبه؟ امشب توی خونه یه جلسه کاری دارم! میشه لطفا نیای خونه؟ هتل یا مسافرخونه هم نرو چون امن نیست، برو خونه ی اقای جئون، بهش گفته ام که امشب میری پیشش نگران نباش ادم قابل اعتمادیه و اینکه هرچقدر بهش نزدیک تر بشی برای شرکت بهتره! داداشت خیلی دوست داره، مراقب خودت باش.
بعداز خوندن پیامی که از طرف یونگی براش ارسال شده بود متعحب به صفحه گوشیش نگاه کرد، جلسه کاری؟امشب؟اونم توی خونه؟ مجبور بود به خونه ای کوک بره چون برادرش گفته بود، خوشحال نبود ولی ناراحتم نبود.
ساعت شش بعداز ظهر بود این یعنی باید کم کم پامیشد و سمت خونه ای کوک راه میوفتاد،پیراهن سفید اش روی تو تنش کرد و شونه ای به موهای بلونده اش زد، از خونه بیرون ا‌ومد و سوار ماشین شد، سمت خونه ای کوک حرکت کرد بدون ذره ای درنگ!
نزدیک خونه که شد ترمز کرد، از ماشین پیاده شد و سمت خونه رفت، کلید زنگ رو فشار داد، مشغول افکارش درباره ای جلسه برادرش بود که صدایی شنید.
-وی!! کجایی میگم بیا بالا
حواسش خیلی زیاد پرت شده بود و صدای کوک رو نشنیده بود،مین وی در خونه رو باز کرد و داخل خونه شد، به محض وارد شدنش به خونه کوک سمتش اومد و اون رو توی اغوشش گرفت، جوری که انگار دلتنگ کسی که خیلی دوسش داره بوده و الان بعداز مدت ها دیدتش!
خب همینحوری هم بود!
-ته...مین وی خوش اومدی!
مین وی رو رها کرد و سمت مبل خونه اونو همراهی کرد، وقتی که مین وی روی مبل نشست سمت اشپزخونه رفت و دوتا نوشیدنی خنکی که از قبل درست کرده بود رو براش آورد، روی میز گذاشت و روبروی مین وی نشست.
-بفرما
مین وی که واقعا گیج شده بود و از هیچی سر در نمیاورد دستی روی سرش کشید، اون از برادرش با جلسه یهویی و اینم از کوک که یجوری باهاش رفتار میکرد انگار مدت زیادیه که باهمن!
سعی کرد عادی رفتار کنه، یکی از نوشیدنی های روی میز رو برداشت و نزدیک دهنش کرد، قلپی ازش خورد و دوباره روی میز گذاشت.
کوک امروز به یونگی گفته بود که مین وی رو بفرسته خونش تا شاید خونه ای که کوک با تهیونگ خاطراتشو گذروند بود خاطرات مین وی یا همون تهیونگ رو برگردونه!
نگاهشو به مین وی که شدیدا معذب بود داد، حق داشت! کوک لبشو گاز گرفت و گفت:
-مین وی! من میخوام که باهات دوست باشم... میای ازین به بعد دوست باشیم؟ چون من تاحالا دوستی نداشتم
تهیونگ به کوک خیره شد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اره اره فکر بدی نیست منم تاحالا دوستی نداشتم
کوک دستشو سمت مین وی دراز کرد و منتظر گرفتن دستش توسط مین وی شد، دستشو از توی جیبش دراورد و محکم دست کوک رو گرفت، لبخندی روی لبای دوتاشون نشست.
-خب الان چطوره که باهم فیلم ببینیم؟...دوستم؟
مین وی سری تکون داد که کوک سمت آشپزخونه دوید، بشته پاپ کورن رو برداشت و سمت مین وی دوید، کناره مین وی نشست و تلویزیون رو روشن کرد، سریال مورد علاقه اش رو زد و بسته پاپ کورن رو سمت مین وی گرفت تا اونم توی خوردنش شریک بشه.
...
چند ساعتی از فیلم گذشت، کوک خیلی خسته بود، بدون خاست خودش سرش رو روی شونه ای مین وی گذاشت،چشماشو روی هم گذشت و طی چند دقیقه خابش برد. مین وی متوجه خابیدن کوک‌ شد، خنده ای ریزی کرد، اروم سر کوک رو از روی شونه اش برداشت، پاشد و یکی از دستاشو زیر پای کوک و اونیکی زیر کمرش گذاشت و از روی مبل بلندش کرد، سمت تخت خواب بردش، عجیب بود ولی میدونست که اتاق خواب کجا قرار داره! روی تخت کوک رو دراز کرد، خواست برگرده که نگاهش که به کوک که روی تخت بود برگشت، این صحنه براش تکراری بود!
سرش درد گرفت، بخاطر سر درد زیادش روی تخت کنار کوک دراز کشید، پتو روی خودش و کوک انداخت و دوباره توی چهره کوک نگاه کرد.
-چرا احساس میکنم این لحظه قبلا برام تکرار شده؟
دستشو بدون اراده خودش روی گونه ای کوک کشید، چشماشو بست و کنار کوک خوابید.

◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora