عروسک خرسی قهوه ایش رو بقل کرد، هرشب بجای تهیونگ اون رو بقل میکرد، همینکه بوی تهیونگ رو میداد براش کافی بود.
-یعنی...اون تهیونگ بود؟
شباهت زیاد آقای مین وی به تهیونگ واقعا براش باورنکردنی بود.
-شایدم همزادش بود...شایدم تهیونگ دوباره متولد شده... هرچیزی شده ولی من میخوام دوباره ببینمش!
...
دکمه کت اش رو باز کرد تا راحت تر روی صندلیش بشینه، امروز مین وی به شرکت میومد و کوک هم مشتاق دیدار دوباره ای اون بود، پاهاشو روی زمین میکوبند و خودکار توی دستش رو جا به جا میکرد، منشی به تلفنش زنگ زد.
-آقای جئون، آقای مین دم اتاقتونن بگم بیان داخل؟
آره ای گفت و میزش رو مرتبط کرد، صداش رو صاف کرد و قیافه ای جدی به خودش گرفت، مین وی وارد شد که کوک هم از روی صندلی پاشد، بعداز دست دادن باهاش روی صندلی نشست و به مین وی برای نشستن روی صندلی جلوش اشاره کرد.
- بفرمائین بشینین
سرشو تکون داد و نشست، هوفی کشید ، مین وی شروع کرد به حرف زدن درباره ای شراکتشون و کار.
براش اصن این بحث جالب نبود و فقد سر سری تائیدش میکرد اما گوش دادن به صداش براش کافی بود! تمام حرفاشو با جون و دل گوش میکرد! مهم نبود براش که اون تهیونگ تناسخ یافته بود یا همزاد تهیونگ یا هرچی! فقد میخواست که بهش نزدیک بشه و تمام اوقات روزش رو با اون بگذرونه! پس تصمیم گرفت دل مین وی رو بدست بیاره!درسته اون تهیونگ نبود! اما میتونست جای تهیونگ رو برای کوک بگیره!
حرفاش که تموم شد کوک سری تکون داد و گفت:
-خب چطوره که امشب یه قراری توی کافی شاپ بزاریم؟
مین وی متعجب نگاش کرد و گفت:
-برای صحبت های راجب کار؟
سرشو به معنای نه تکون و داد و با لبخند گفت:
-فقد میخوام که بیشتر باهم آشنا بشیم
شونه ای بالا انداختن و گفت:
-بدم نمیاد، فقد جا و ساعت رو برام بفرست...شمارمو که داری؟
درست مثل تهیونگ زود پسرخاله میشد! از همون اول بجای شما از کلمه تو استفاده کرد! این باعث خنده کوک شد.
-اره اره برات میفرستم
...
روی میزی که رزرو کرده بود نشست، قبلا یبار با تهیونگ اینجا اومده بود، بخاطر همین عاشق این کافی شاپ بود، دستشو زیر چونش گذاشته بود و منتظر اومدن مین وی شد، آهی کشید که صدای اومدن کسی توجه اشو جلب کرد، موهای مشکی که روی صورتش ریخته بود، لبخند مستطیلی روی لباش، صدای بم اش که داشت غرغر میکرد، تهیونگ بود! آب دهنشو قورت داد و منظره ای روبروش، تهیونگ! خیره شد.
-تهیونگ...؟
با تکون دادن دستی روبروش به خودش اومد، مین وی جلوش نشسته بود، اون تهیونگ رو بجای مین وی تصور میکرد!
لبخندی زد و سریع قیافه اش رو جمع کرد، سلامی کرد و دست داد، منو رو به مین وی داد و گفت:
-تو اول سفارش بده
منو رو گرفت و نگاهشو بهش داد، کوک از خیره شدن به مین وی دست برنمیداشت!
-من یه نوتلا و شیر و کیک سفارش میدم
نوتلا؟! مین وی هم مثل تهیونگ عاشق نوتلا بود! لبشو گاز گرفت و گفت:
-منم شیرموز و کیک سفارش میدم
گارسون که اومد کوک سفارش هارو گفت و به مین وی خیره شد.
-مین وی...میشه بیشتر از خودت بگی میخوام باهات آشنا بشم!
آب دهنشو قورت داد، لبخندی زد و شروع به خرف زدن کرد:
-خب من یه برادر بزرگتر به اسم یونگی دارم، از بچگی پدر و مادر نداشتم و بردارم من رو بزرگ کرده، دوتامون درس خوندیم تا تونستیم شرکتمون رو بزنیم، فعلا یونگی به خارج از کره رفته ولی وقتی برگرده حتما میارمش تا ببینیش
مین وی لبخندی زد که گارسون سفارش هاشون رو آورد، حرفای تهیونگ کوک رو یاد اولین شبی که با تهیونک آشنا شد مینداخت، اون تند تند حرف میزد و اجازه ای حرف زدن به تهیونگ نمیداد، تمام لحظاتی که با مین وی میگذروند خاطراتش رو با تهیونگ بیاد میاورد،شاید اینکارش اشتباه بود که بخواد با مین وی به یاده تهیونگ بیوفته! اما اون به عقلش گوش نمیداد و به ندای قلبش گوش میکرد.
...
-خیلی ممنون جونگ کوک! واقعا خوش گذشت! امیدوارم ازین به بعد اوقات بیشتری رو باهم بگذرونیم!
ضربه ای به بازوی کوک زد و ازش خداحافظی کرد، سمت ماشینش رفت و سوار شد، استارت زد و شروع به حرکت کرد، کوک هم به رفتنش نگاه کرد.
VOUS LISEZ
◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞
Fanfiction◞کامل شده◜ درست همه چیز برای پسر رئیس جمهور جئون خوب پیش میرفت تا اینکه پدرش تصمیم گرفت تا برای محافظت بیشتر از تک پسرش یه محافظ شخصی براش بگیره! قطعا اگه شبانه روزت رو بافردی بگذرونی و ازش مراقبت کنی احساساتت بهش تغییر میکنه! −−−−−−−−− -بیبی! -من...