◜𝗣𝗔𝗥𝗧 12◞

1.9K 233 13
                                    

صبحانه اش که تموم شد از روی صندلی پاشد و روبروی کوک وایستاد، گفت:
-صبحانه ات رو خوردی؟
سرشو به معنی اره تکون داد.
-پس پاشو که میخوام ببرمت یجایی
دست کوک رو کشید و اجازه فکر کردن بهش نداد، سمت دری که پشت خونه بود رفت، درو رو باز کرد که صدای غژغژش بلند شد، در مستقیم یه جنگل باز میشد، شال سیاهی که زیر چیزی بود کنار در بود، تهیونگ شال رو کشید و این باعث پدیدار شدنه موتور مشکی شد، تقریبا خاک خورده بود اما بنظر نو میومد، تهیونگ سوار موتور شد، به کوک اشاره کرد.
-بپر بالا
جانگ کوک سمت موتور اومد، پشت تهیونگ نشست و دستاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و سرشو روی کمر تهیونگ گذاشت.
-میخوایم کجا بریم
یکی از دستاشو از روی موتور جدا کرد و روی دست کوک گذاشت.
-یجایی که قبلا رفته بودم و خیلی دوسش دارم
کوک ابروی بالا انداخت و کنجکاو منتظر رسیدن شد، خیلی کنجکاو بود که ببینه تهیونگ اون رو کجا میخواد ببره.
بعداز نیم ساعت موتور سواری وایستاد، معلوم شد که بالاخره رسیدن، دست کوک رو گرفت و از موتور پایینش آورد.
-با من بیا
سمتی که کوک نمیدونست کجاست اما تهیونگ انگاری خوب میدونست کشوندش، درختارو کنار شد که به باغ پر از گل و درخت رسید.
-واو چقد اینجا قشنگه اینجا کجاست؟
گل های رز قرمز و بنفشه های چند رنگ، درخت بید مجنون که زیرش یه صندلی کوچیک دونفره بود، همه جا پر از گل و درخت های بید بود، تهیونگ دست کوک رو کشید و زیر درخت بید مجنون نشست، به چهره ای شگفت زده ای کوک نگاه کرد و خنده ای از قیافه اش کرد و نگاهشو به گل های رز داد.
-این گل های رز رو میبینی؟
کوک سرشو بالا و پایین کرد.
-اینا درست مثل تو ان، خیلی قشنگ و خوش رنگن، اگه کسی بخاد بچیندشون دستشون زخم میشه! و چیدنشون باعث ازبین رفتنشون بعداز مدتی میشه، اما یک نفر ازشون مراقب میکنه، بهشون آب میده و مراقبشونه تا برای همیشه باقی بمونن
لبخند زد و به چهره ای تهیونگ نگاه کرد.
-درست مثل تو
دستشو زیر چونه ای کوک گذاشت، صورتشو بالا آورد و نگاهشو از صورت کوک گذروند، لباشو نزدیک لبای کوک برد و محکم بهشون چسبوند، لب پایینی کوک رو مک زد و خیسشون کرد.
لباشو به سرعت از لبای دوست داشتنی کوک جدا کرد و لبخند مستطیلی تحویلش داد.
سمت گل های رز رفت و یکیشون رو چید، بخاطر چیدنش دستش زخمی شد، فوتی به دستش کرد و گل رز رو به جانگ کوک داد، کوک لبخندی زد و اخم کرد.
-نباید گلارو میچیدی
تهیونگ اخمی مثل کوک کرد و گفت:
-یاا من اینو برای تو چیدم
مشت محکمی به بازوی تهیونگ زد و دوباره گفت:
-ولی نباید میچیدیش، این گلا تو باغچه قشنگن نیازی بهشون نیس
تهیونگ لبخندی زد و نگاهشو توی چشمای کوک داد.
-راست میگی من خودم یه گل دارم
دوباره دستشو فوت کرد، زخم اش کوچیک بود اما سوزش زیادی داشت، کوک لبش رو نزدیک انگشت تهیونگ برد و بوسه ای ریزی بهش زد.
-حالا خوب شد؟
تهیونک دستشو عقب کشید و گفت:
-اره اره... ولی یجای دیگمم زخمه میشه بوس کنی؟اینجا
به لپش اشاره کرد و لپشو نزدیک کوک برد و که هولش داد و گفت:
-لوس نشو
تهیونگ اهی کشید و نامیدانه سرشو برگردوند که کوک سمش لپش اومد و بوسه ریزی بهش زد، تهیونگ گفت:
-الان دیگه خوب شد
نگاهشو یه خورشید داد، تقریلا غروب شده بود، دست کوک رو کشید و سمت موتور رفت.
-بهتره زودتر بریم
سوار موتور شد، کوک هم پشتش سوار شد و دوباره دستاشو پشت تهیونگ حلقه کرد.
تهیونگ شروع به حرکت کرد و پاشو روی گاز گذاشت که باعث ترس کوک‌ شد.
...
از موتور پایین اومد، سمت خونه رفت، در خونه رو باز کرد و داخل رفت، پشتش کوک همراهش اومد.
-به به، چه خبرا داداشی؟
رد صدارو دنبال کرد که با تهمین که جلوش روی مبل نشسته بود روبرو شد.
----------

امیدوارم خوشتون بیاد و ووت و کامنت و فالو فراموش نشه پلیز!⁦♡

◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora