کوک رو پشتش برد و جلوش وایستاد.
-جلو نیا کوک
کوک خیلی ترسیده بود و خیلی هم گیج بود اما اوضاع جوری نبود که تهیونگ رو مثل همیشه سئوال پیچ کنه!
-اینجا چیکار میکنی!
تهمین از روی مبل پاشد و سمت برادر کوچیکترش اومد.
-باورم نمیشه تهیونگ!تو از دستورات پدر سرپیچی کردی! و مخواستی با این عوضی فرار کنی؟
تهیونگ به جلو هلش داد تا بیشتر ازین نزدیک نشه.
-نزدیک نیا! وگرنه مجبور میشم کاری که دلم نمیخواد رو انجام بدم!
نزدیک اومد و یقه تهیونگ رو توی دستاش گرفت، دندوناشو روی هم فشار داد و با داد بلندی گفت:
-خجالت بکش تهیونگگ! این بود پاداش اینهمه سال زحمت کشیدن برات؟پدر یا من برات کم گذاشتیم!؟ لعنتی تمام اون بلاهایی که سرمون اومد بخاطر بابای این عوضی بود!
تهمین رو هل داد جلو و جلوتر بهش اومد که باعث درگیریشون شد، جونگ کوک که هیچی از حرفاشون نمیفهمید و ترس تمام بدنش روگرفته بود تصمیم گرفت ساکت باشه و فقد در اون حالت بهشون نگاه کنه.
-گفتم بهتت که اون مقصر نیستت!!
تهیونگ جلوی تهمین رو برای اینکه نزدیک کوک نشه گرفته بود، تهمین بیشتر از پدرش به خون کوک و پدرش تشنه بود!
-اما اونمم یک عوضی هست مثل پدرشش
کوک دیگه تحمل اینهمه بی احترامی رو نداشت! نزدیکشون اومد و گفت:
-پدر منن عوضی نیستت!!
تهمین پوزخندی زد به کوک زد و که تهیونگ به کوک اشاره کرد که عقب برگرده.
-کوک برگرد عقب مگه بهت نگفتم نزدیک نیا!!
تهمین درحالی که یقه های تهیونگ توی دستاش بود با داد گفت:
-پدر از وقتی فهمیده تو عاشق پسره جئون شدی ازت ناامید شده! بهتره همین الان از دستش خلاص شی تا دوباره بهت امیدوار بشه
تهیونگ دندوناشو روی هم فشار داد و مشت محکمی به تهمین زد.
-خفه شو
تهمین دستش رو روی صورت مشت خورده اش گذاشت.
-تو دیگه تهیونگ قبلی نیستی! اون پسره گولت زده و خامت کرده! باورم نمیشه به صورتم مشت زدی!
تهیونگ آهی کشید و گفت:
-نمیخوام بهش آسیبی برسه! تهمین... تا اوضاع ازین بدتر نشده برو و بزار من و جونگ کوک فرار کنیم!
پوزخندی زد و بلند جوری که جونگ کوک هم بشنوه داد زد:
-جونگ کوک عزیزت میدونه کی پدرش رو کشته؟؟
کوک نفس رو توی سینه اش حبس کرد و سمت تهیونگ و تهمین اومد که تهیونگ باز بهش اشاره کرد که برگرده اما کوک گوش نمیکرد.
-چه...کسی...پدرم رو کشته؟
تهیونگ نفس نفس میزد، اگه جانگ کوک میفهمید قاتل پدرش تهیونگه فطعا ازش متنفر میشد و تهیونگ کوک رو از دست میداد!
-بهت میگم خفهه شوو
تهمین عصبی تر شد و بلند داد زد:
-همینی که عاشقشی پدرت رو کشتهه!!
شوکه شد، برای چند ثانیه نفس کشیدن رو فراموش کرد و به تهیونگ نگاه کرد، باورش نمیشد!کسی که عاشقش بود، تمام مدت کنارش بود! تهیونگ! قاتل پدرش باشه!! اشک تو چشمام حلقه زد.
-اون...راس میگه...تهیونگ؟
تهمین رو رها کرد و سمت کوک اومد، دستشو روی شونه های کوک گذاشت و گفت:
-بهت توضیح میدم کوک!
دست تهیونگ رو پس زد و داد زد.
-دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت!!
دست کوک رو محکم گرفت و قلبش تیر میکشید ولی الان وقتش نبود و باید مراقب کوک میبود!
-کوک... اون خطرناکه!
خواست دوباره دست تهیونگ رو پس بزنه که با تهمین درحالی که تفنگ توی دستاش بود مواجهه شد.
-تهیونگ...ازش فاصله بگیر! وگرنه تورو هم همراه اون میکشم!
تهیونگ جلوی کوک اومد و کاملا اون روپشتش مخفی کرد.
-حق نداری بهش نزدیک بشی! من مراقبشم!
تهمین عصبی شد و دستشو بدون فکر کردن و با عصبانیت روی ماشه تفنگ فشار داد...
تیر سمت تهیونگ رفت و دقیقا توی قلبش خورد!
نفس کشیدن براش سخت شد، خون زیادی ازش ریخت، از پشت روی کوک افتاد.
-تت...هیونگگگ
دستشو سمت تهیونگ گرفت که با خون های روی بدنش دستش لرزش گرفت، دستشو به خون های روی قلب تهیونگ زد! سرشو روی قلب تهیونگ گذاشت و بی اراده اشک ریخت، تهیونگ بی جون و درحالی که داشت نفس های اخرش رو میکشید گفت:
-متاسفم...کوک...که پدرت... رو کشتم و مراقبت نبودم
تهمین نفس نفس زد، سمت جانگ کوک اومد و هلش داد، دستشو سمت قلب تهیونگ گذاشت و گفت:
-براد...ر
عصبی شد و تهیونگ رو توی بقلش گرفت، داد بلندی زد و گفت:
-همش تقصیر توی عوضیه!! اون بخاطر محافظت از تو مرد!!
جنازه تهیونگ رو توی بقلش گرفت و سمت بیرون رفت، کوک سمتش دوید و گفت:
-وایستاا شایدد هنوزز زنده باشهه
تهمین سمت کوک برگشت دندوناشو روی هم فشار داد و گفت:
-حتی الان هم ولش نمیکنی؟ حالا که مرده؟ برو از زندگی من و خانواده ام گمشوو!!
اشک هاش شدت گرفتن روی زمین نشست و به رفتن تهمین نگاه کرد، داد بلندی زد و همینجوری که اشکاش میریخت با خودش حرف میزد.
-مگه نگفته بودی همیشه مراقبمی پس چرا رفتی لعنتیی
دستشو روی سرش گذاشت و بیشتر از قبل اشک ریخت...ادامه دارد...
YOU ARE READING
◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞
Fanfiction◞کامل شده◜ درست همه چیز برای پسر رئیس جمهور جئون خوب پیش میرفت تا اینکه پدرش تصمیم گرفت تا برای محافظت بیشتر از تک پسرش یه محافظ شخصی براش بگیره! قطعا اگه شبانه روزت رو بافردی بگذرونی و ازش مراقبت کنی احساساتت بهش تغییر میکنه! −−−−−−−−− -بیبی! -من...