◜𝗣𝗔𝗥𝗧 9◞

2.2K 318 45
                                    

آهی کشید و به تهیونگ که داشت آشپزی میکرد نگاه کرد، روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد.
-تهیونگ میشه یه دقیقه بیای
تهیونگ پیاز هایی که درحال خورد کردنش بود رو رها کرد و سمت جانگ کوک اومد، کوک از روی مبل پاشد.
-تهیونگ پدر من دیگه رفته،من دیگه پسر رئیس جمهور نیستم...الان دیگه نیازی به بادیگارد شخصی ندارم میدونم که تمام مدت بخاطر دلسوزی کنارم موندی اما من میتونم روی پای خودم وایستم همش مراقب منی بسه برو به زندگیت برس
تهیونگ اخمی کرد، دستشو سمت دست جانگ کوک گرفت،دستشو محکم فشار داد.
-تو فکر کردی من از سر دلسوزی یا ترحم کنارتم!؟ من برای دل خودم کنارتم فقد برای خودم
کوک دستشو از دست تهیونگ کشید و گفت:
-خب این همون دلسوزیه
تهیونگ عصبی شد و با داد بلندی گفت:
-این عشقه نفهم این عشقهه
از طرفی بخاطر داد زدن تهیونگ ترسیده بود و از طرفی بخاطر حرفش شوکه شده بود، متعجب نگاش کرد.
هوفی کشید و آب دهنشو قورت داد، خونسرد گفت:
-حالا فهمیدی؟ پس دیگه حرف نزن بچه
سمت آشپزخونه برگشت، چاقو رو برداشت و به خورد کردن پیاز ها ادامه داد و اجازه داد که کوک حرفاش رو هضم کنه،بعد از چند ثانیه سمت تهیونگ توی اشپزخونه دوید.
-یعنی تو...
پاشد و اجازه ای به گفتن بقیه کلمات کوک نداد و لباشو محکم روی لبای پفکی کوک کوبوند، کوک سرشو عقب برد ولی تهیونگ بهش اجازه جدا کردن لباش رو نمیداد!جلو طرف تر رفت و کوک رو کاملا به دیوار چسبوند، شروع به مک زدن لب پایینیش کرد اجازه نفس کشیدن به کوک نمیداد ولی اون دیگه درحال خفه شدن بودن، محکم به بازو های تهیونگ چنگ میزد، تهیونگ نمیتونست از لب های کوک بگذرع اما خب داشت خفه میشد پس آروم لباشو ول کرد.
-دیوونه داشتم خفه میشدم
خونسرد لبخندی زد و سمت پیاز هایی که دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود و خورد شده بودن رفت، سمت مایتابه بردشون و توش ریختشون.
-تهیونگ
تهیونگ درحالی که داشت پیاز هارو سرخ میکرد و چشماشو بخاطر پیاز ها میمالوند بدون برگشتن سرش سمت کوک گفت:
-جانم
کوک سرشو پایین انداخت و آروم ولی جوری که تهیونگ متوجه بشه زمزمه کرد.
-منم دوست دارم
تهیونگ خنده مستطیلی در جواب حرف کوک تحویلش داد و کوک هم لبخند خرگوشی زد.
...
-جانگ کوک، من میرم بیرون، مراقب خودت باش
چند روز از وقتی که به کوک اعتراف کرده بود گذشته بود، زندگی خوبی با بیبی کوکیش داشت!
در ماشین برادرش رو باز کرد و داخل ماشین بردارش که بیرون خونه بود نشست.
-سلام تهمین
تهمین سرشو سمت تهیونگ برگردوند و با خنده ای گفت:
-اوه پسر دلم برات تنگ شده بود، خسته نباشی! واقعا که گل کاشتی! خبرات به بابا میرسید و الان خیلی ذوق داره که زودتر ببینتت!
تهیونگ سرشو تکون داد و گفت:
-پس بهتره زودتر بریم
تهمین دنده روی به عقب داد و شروع به حرکت کرد.
وقتی که رشیدن در ماشین رو باز کرد و همزمان با تهمین از ماشین پیاده شد، خونه بزرگی داشتن اما نه به بزرگی خونه جئون جانگ کوک!
تهیونگ داخل شد و بعداز عوض کردن لباساش سمت اتاق پدرش رفت.
-پدر! دلم برات یذره شده بود! زمانی که توی ماموریت بودم حدودا دوماه شده و من نتوستم ببینمت
پدرش از رپی صندلیش پاشد و سمت تهیونگ رفت، توی آغوشش کشیدش و گفت:
-پسرم کارت فوق العاده بود! خبراش به من میرسید!
تهیونگ خنده ای کرد و روی صندلی روبروی پدرش نشست.
-پس از اخبار خبرارو دنبال کردین!
پدرش خنده ای کرد و گفت:
-معلومه! بهت افتخار میکنم پسرم! تو تونستی ماموریت رو با موفقیت انجام بدی!
----------

امیدوارم خوشتون بیاد و ووت و کامنت و فالو فراموش نشه پلیز!⁦♡

◜𝗕𝗢𝗗𝗬𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗◞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora