Part 23 [امیدی نیست]

695 100 19
                                    

Be mine again.

جونگکوک مضطرب بلند شد تا لباس هاش رو عوض کنه.
نگاهی به ساعت کرد:" ممکنه بازم وقتش پر باشه، حالا که برگشته از مسافرت حتما باید ببینمش! "

جی وونگ سری تکون داد:" باشه وقت هست، هر زمان کارت تموم شد بریم"
جونگکوک همونطور که ساعتش رو دور مچش میبست مخالفت کرد:" نه مرسی، خودم میرم"

-" من برای اینکار استخدام شدم، وظیفه ی منه"

جونگکوک نگاهی کرد:" گفتم که، خودم میتونم"
-" باهام لج میکنی؟ قول میدم حرکت اضافه ای نزنم.
من بابت اینکار پول گرفتم، نمیخوام چیزی بشه که نتونم جواب پس بدم بخاطرش"

جونگکوک با لحن بدی جواب داد:" چی میخواد بشه مثلا؟! "
-" خواهش میکنم"

.
.

ماشین رو با زحمت بین دو ماشین دیگه نگه داشت و خاموشش کرد.
کمربندش رو باز کرد و "رسیدیم" رو زمزمه کرد.
از ماشین پیاده شد و منتظر جونگکوک موند.

جونگکوک از ماشین سریع بیرون اومد و پلاک داخل کاغذ رو با پلاک آپارتمان های اون منطقه مطابقت میداد.

-" ایناهاش! اینجاست، 34"
سمت در رفت و دستپاچه گفت:" ننوشته کدوم طبقه"

جی وونگ کاغذی که داخل دست های یخ کرده ی جونگکوک بود رو آروم گرفت و گفت:" طبقه ی چهارمه، گوشه ی کاغذ نوشته"

جونگکوک سرش رو تکون داد و "آهان" گفت.
رو به روی آیفون ایستاد و زنگ طبقه ی چهارم رو فشرد.
مضطرب منتظر موند و لبش رو گزید.

-" بفرمایید؟ "
سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه:" سلام معذرت میخوام که این وقت روز مزاحم شدم"
شخص پشت آیفون جواب داد:" سلام، ایرادی نداره.
چطوری میتونم کمکتون کنم؟ "

جونگکوک با صدایی که کمی میلرزید گفت:" من.. با آقای کیم بکهیون کار دارم.. خونشون اینجاست؟ "
-" کسی که دنبالشید منم"

-" میتونید در رو باز کنید؟ من از کساییم که برادرتون کیم تهیونگ رو میشناخت "
مرد بدون حرف دیگه ای در رو باز کرد و آیفون رو گذاشت.

جی وونگ در فلزی سنگین آپارتمان رو هل داد و گفت:" برو تو"
و ادامه داد:" من تو ماشین منتظر میمونم، دلیلی نداره اونجا باشم"

جونگکوک سر تکون داد:" باشه.. مرسی"
و وارد خونه شد.
موقع ورود به آسانسور لرزیدن پاهاش رو احساس میکرد.
اگه تهیونگ تو خونه ی برادرش باشه؟
میتونه بازم مرد مورد علاقش رو ببینه..؟

همونطور که دکمه ی طبقه ی مورد نظرش رو میفشرد، از آینه ی آسانسور به خودش نگاه کرد.
موهاش رو عقب زد و نفس عمیقی کشید:" خواهش میکنم پیداش کنم... خواهش میکنم.. لطفا.. "

چشمهاش رو بست و گردن بند صلیبی که زمانی متعلق به تهیونگ بود رو فشرد.

با رسیدن آسانسور به طبقه ی چهارم چشمهاش رو باز کرد و بعد از باز شدن در کشویی تیره رنگ مقابلش، روی پاگرد ایستاد.

luv me again.Onde histórias criam vida. Descubra agora