Part 18 [..بعد از اون]

802 98 23
                                    

[ -" این روزا، حس وقتی رو بهم میده که میگم خستم.. اما در واقع ناراحتم و بریدم..!

جئون جونگکوک" ]

.
.

بعد از باز کردن گچ دستش، از مطب بیرون اومد و آستین پلیور مشکیش رو پایین کشید.
تماس جیمین رو جواب داد:" بله؟ "
-" گچ دستتو باز کردن؟ حالت چطوره؟ "

-" خوبم.. میرم خونه
مرسی پرسیدی"
-" چیزی لازم داشتی بگو باشه؟ "
-" حتما.. "

جونگکوک گوشی رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
شروع کرد به قدم زدن..
سنگ ریزه های جلوی پاش رو بی هدف کنار میزد.
دستش رو چند بار مشت کرد و باز کرد تا مطمئن شه سالمه.

.
.

وارد خونه شد و سوییچ ماشین خودش رو برداشت.
نگاهی به آیینه انداخت..
کسی که کوچیکترین علاقه ای به مشکی نداشت، حالا سر تا پا سیاه پوشیده بود و حتی نمیخواست عوضشون کنه.

نفس عمیقی کشید و به عکس خودش و تهیونگ روی لاک اسکرین گوشی نگاه کرد.

از خونه بیرون رفت و سوار ماشین شد.
تمام راه ساکت بود.. دیگه خبری از آواز خوندن همیشگیش نبود..
ظبط ماشین رو بست و راه افتاد.

رو به روی ساختمان مورد نظر، ماشین رو نگه داشت و پیاده شد.
سمت خونه رفت و کلید رو داخل در انداخت.
در رو باز کرد و وارد خونه شد.

لوکاس از پله ها پایین میومد، نگاهی به جونگکوک انداخت و متعجب گفت:" قبلنا در میزدی! کلید داری؟ "
جونگکوک خنده ی مضحکی تحویلش داد و گفت:" همیشه کلید داشتم"

-" و چرا بی اجازه وارد خونه شدی؟! "
جونگکوک بی هدف راه میرفت، شونه بالا انداخت و بادکنکی که با آدامسش ساخته بود رو ترکوند:" چون دوست داشتم که بی اجازه بیام"

لوکاس ابروهاش رو بالا انداخت و جواب نداد..
جونگکوک دوباره لبخند زد و گفت:" هی چیه؟ میخوای همین الان بکشمت که یادبگیری بدم میاد کسی بهم اینطوری نگاه کنه؟ "
لوکاس اخمی کرد و جواب داد:" اومدی اینجا که چی بگی؟ "

نایون از داخل اتاق بیرون اومد و سمت جونگکوک دوید.
خواست جونگکوک رو بغل کنه و اون پسش زد.
-" چیشده..؟ چرا سیاه پوشیدی؟ تو که این رنگ رو دوست نداری.. "

جونگکوک بلند خندید و با انگشت به نایون اشاره کرد:" متاسفم متاسفممم... نمیتونم نخندم!
تو چجور آدمی هستی واقعا؟
سرتو بردی تو برف خبر از کثافت کاریای پدرت... ببخشید، اصلاح کنم. خبر از کثافت کاریای ناپدریت نداری! "
نایون که بغض کرده بود گفت:" چیزی شده؟ هوف.. فقط میدونم دلم برات تنگ شده بود"

جونگکوک نایون رو محکم به دیوار پشت سرش کوبید و فریاد زد:" خفه شو!
اونقدری از تو و پدرت متنفرم که هرکاری ازم برمیاد.. پس فقط خفه شو"

luv me again.Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora