part4 (2)

273 52 6
                                    

ویل اعتراف کرد "باید پیشنهادت رو قبول میکردم" هانیبال یک ابرو بالا انداخت و در رو بیشتر باز کرد تا به ویل اجازه ورود بده، اون بعد از مصاحبه با فِرِدی ویل رو به ناهار دعوت کرده بود.
هانیبال وقتی که به ویل اشاره کرد به دنبالش داخل خونه بره گفت " امیدوارم هیچ کدوم از شما چیز تاسف برانگیزی نگفته باشین، فکر میکنم جک ممکنه ناراحت باشه"
ویل با تمسخر گفت
"اوه، اون خیلی ناراحت میشه بدترین چیز اینه که یه دلیل خوب پیدا کرد که رو من خالیش کنه، من عصبانی بودم و اون (فِرِدی) همیشه میدونه چطوری تحریکم کنه" ویل اعتراف کرد و بعدبه یاد آورد " و ممنون برای تائید ارزیابی روانکاویم، این واقعا همه چیز رو ساده تر کرد و حالا دیگه نیاز نیست نگرانش باشیم"
هانیبال سر تکون داد و اون واقعا خوشحال بود که انجامش داده، که باعث تعجب ویل شده بود؛ اون فکر کرد احتمالا به چیزی که آلانا گفته بود ربط داشت و  یاداوری اون خاطره باعث شد لبخند بزنه، هانیبال حاظر بود برای دیدن روی خوش از ویل وظایفش به عنوان یک روانشناس رو کنار بذاره.
روی جزیره اشپزخانه سه بشقاب از غذایی بهتراز هر چیزی که ویل حتی داخل یک رستوران دیده بود پوشیده شده بود.
هانیبال هرکدوم رو بلند کرد و دوتاشون رو مثل یک گارسون حرفه ای روی یک بازو قرار داد و به سمت دری که به سالن غذاخوری ختم میشد سر تکون داد.
وقتی ویل وارد شد میکو چشمش‌رو از  روی میز برداشت و یک لبخند بزرگ زد، دندوناش که یک مقدار کج و معوج بودند مثل هانیبال هنگام لبخند مقداری بیرون میزد.
میکو با شادی گفت "سلام ویل بهت گفته بودم که دوباره همیدیگه رو میبینیم"
ویل به نرمی خندید، اون میدونست که بچه حق داره اما حالا دربارش احساس عجیبی داشت، اون یه فرد اجتماعی نبود اما حالا اینجا بود و با شخصی که به سختی میشناخت ناهار میخورد، این عجیب بود؛ چیزی درباره هانیبال وجود داشت که ویل احساس میکرد میتونه به اون اعتماد کنه و اون در واقعیت از همراهی و هم‌صحبتی هانیبال لذت میبرد این کمیاب وبی‌سابقه بود که اون واقعا از همراهی تقریبا یک غریبه اذت ببره. اما حالا اتفاق افتاده بود.
ویل اعتراف کرد "اره میدونم، بهم گفته بودی و پدرت هنوز برام شام هم نخریده"
میکو خندید
وقتی بشقاب هارو جلوی صندلی هر کدومشون قرار میداد بارقه‌ای از کنجکاوی تو چشمهای هانیبال وجود داشت اون‌هم سرگرم شده بود.
میکلاس با جواب متقابلش نگاهی سرزنش‌گر از پدرش دریافت کرد " بهت گفتم اون بهترشو انجام میده، بهرحال غذای اون از هرچیزی که میتونه برات میخره بهتره پس این احتمالا نزدیکترین چیزیه که میتونی بگیری."
وقتی که هانیبال و ویل روی صندلی هاشون نشستند، اون با ارامش جواب داد " من خیلی بهتر از این رو میتونم انجام بدم واگر طرف مقابل مایل باشه قطعا انجام خواهم داد" ویل برای اون حرف ابرو بالا انداخت و گفت " من تقریبا میترسم که بپرسم اما این اصلا چه معنی میده؟"
هانیبال یک کوچولو لبخند زد و اون به نظر شبطنت‌آمیز میرسید و این قیافه عجیبی بود که از شخصی انقدر محترم و مودب ببینی، این خیلی مشابه قیافه‌ای  بودکه ویل از میکو انتظار داشت.
هانیبال توضیح داد " شبی بدون همراهی یک بچه میتونه پتانسیل بیشتری از این ناهار بوجود بیاره"
ویل احساس کرد صورتش داغ شده و واقعا نمیدونست چی بگه. به میکو چشمک زد و گفت " میکو فکر میکنم پدرت بیشتر از اونکه فکر میکردی از من خوشش میاد"
میکو خندید و اون یک خنده خوب و میزیکال برای یک بچه بود.
ویل به طرف هانیبال برگشت و برای دقیقه‌ای موشکافیش کرد و گفت " فقط نمیتونم بفهمم چرا، منظورم اینه که من یک فرد مودب یا اجتماعی نیستم و کاری انجام ندادم که تشویقت کنه از همراهی من لذت ببری، با این وجود اتفاق افتاده. "
هانیبال سرتکون داد و موافقت کرد "بااینحال اتفاق افتاد"
میکلاس خودش رو مشغول بریدن لقمه‌های بی‌نقص و مرتب از غذا و جویدن متفکرانه اونها کرد، ظاهرا راضی بود که بزاره مکالمه بین دو بزرگسال برای حالا ادامه داشته باشه.
ویل غذا خودش رو خورد و تقریبا از اینکه چقدر واقعا خوشمزه بود حواسش پرت شد، پرسید "دکتر لکتر دوس داری توضیح بدی یا این یک بازی حدس‌زدنه؟"
هانیبال به نرمی هومی کرد و بلند فکر کرد "برام سواله که تو با حدس زدن موافقت میکنی یا فکر میکنی که این کار خیلی از روند فکریت رو افشا میکنه، من قطعا کنجکاوم که تو چی ممکنه فکر کنی"
ویل لقمه دیگه‌ای خورد و بهش فکر کرد.
یک چیزی که هانیبال توش ثابت قدم بود اظهار کردن کنجکاویش بود، اگر میخواست که چیزی رو بدونه به ویل میگفت و از طرفی این اطمینان‌بخش بود، مثل این بود که برای پرسیدن اجازه میخواست و اون همچنین از یک راه منفعل برای پرسیدن استفاده میکرد در نتیجه ویل هرگز احساس نکرد که حتما باید جواب درست رو بده.
ویل در جواب پرسید "اگر درست حدس بزنم بهم میگی؟"
هانیبال به نظر راضی میرسید و سر تکون داد "البته"
ویل متفکرانه سر تکون داد،  براش سوال بود که اگر فقط یک دیلیل وجود داشت، یا اگر هانیبال به هر چندتا که بتونه درست حدس بزنه اعتراف میکنه.
ویل شروع کرد "خب، تو فقط به دلیل طبیعت و سابقه‌ام درباره من کنجکاوی که بر اساس شغلته (منظور اینه که هانیبال یک روانشناسه و بر اساس حرفه‌اش درباره قابلیت ذهنی ویل و اینکه چطوری کار میکنه کنجکاوه) " هانیبال سر تکون داد. " میکو به اندازه کافی مهربون یود و من رو درجریان گذاشت که تو فکر میکنی من باهوشم و اینکه در ملاقات اولمون من رو با ملاحظه درنظر گرفتی و تو مثل روانشناس ها‌ی دیگه سوالاتت توهین امیز نیستن و وقتی چیزهایی رو دربارت میگم بهت بر نمیخوره، تو نمیخوای دوستای روانشناست دانشت درباره من رو تحسین کنند تو میخوای من رو درک کنی..."
ویل اخم کرد و مطمئن نبود که جمله بعدی رو باید بگه، ممکنه مغرور به نظر برسه اما فکر میکرد باید حقیقت باشه " به این دلیل که من تنها کسی هستم که تو فکر میکنی میتونه تورو درک کنه" وقتی که هانیبال سرش رو برای موافقت تکون میداد اون برق مخصوص۰ به چشماش برگشته بود، اون پرسید " اینکه اینجور فکر میکنم رو اشتباه میدونی؟"
ویل شونه بالا انداخت " من فقط در تعجبم که چی ممکنه تو سرت داشته باشی که تورو انقدر مطمئن میکنه که درک کردنت سخته، تو خودشیفته نیستی  حداقل نه زیاد پس این دلیلش نیست، تو باید چیزی رو بدونی که من نمیدونم پس من واقعا تورو بخاطرش نمیتونم قضاوت کنم."
هانیبال به نرمی لبخند زد.
میکو که اندازه پدرش راضی به نظر میرسید یکدفعه با هیجان گفت " تو واقعا خیلی باهوشی پدر بیشتر وقت ها اهمیت نمیده دیگران دربارش چی فکر میکنن، اون بهم گفت بهترین رفتار رو داشته باشم پس اون واقعا میخواد تاثیر گذار باشه."
چشم های هانیبال یک مقدار درشت شد و به پسرش با ذره‌ای ناباوری نگاه کرد، باوجود اینکه ذره‌ای مظطرب به نظر میرسید سرزنش کرد " میکلاس"  میکو علیرغم سرزنش پدرش ادامه داد " انگار که جوری که همیشه رفتار میکنم باعث میشه بد به نظر برسه، من کاملا میدونم که از بیشتر همسن و سالام خیلی مودب تر رفتار میکنم، این اولین بار بود که درخواست کرد که خوب رفتار کنم به خاطر اینکه میدونه من همیشه خوب رفتار میکنم من تعجب کرده بودم اما این نشون میده که اون واقعا چقدر اهمیت میده که تو چطور اون رو میبینی."
هانیبال به نظر میرسید تقریبا درد جسمی داشته باشه وقتی که نمیتونست کاری کنه بغیر از اینکه تماشا کنه که میکلاس همه اینهارو برای ویل افشا کرد.
ویل دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و بلند خندید
و از خنده اشک تو چشماش حلقه زد و احساس کرد کمبود اکسیژن به عظلاتش میرسه، اون از کمبود اکسیژن لرزید و سعی کرد متوقفش کنه و نفس عمیق بکشه.
ویل وقتی که اشکاش رو پاک میکرد و پیشنهاد کرد " متاسفم این احتمالا از جانب من بی‌ادبی بود، این احتمالا پیش نمیاد که کنترلی روی چیزی که دیگران ازت میبینن نداشته باشی، شرط میبندم میکو همه رازهات رو پیش هرکس که میبینه فاش نمیکنه، من باید واقعا خاص باشم که بعد از دیدن هردوتون همه اینها به سرعت اتفاق بیافته."
هانیبال اه کشید، ناامید و یه ذره خجالت زده به نظر میرسید، ویل احساس کرد اون قبلا هرگز این احساس رو در مقابل کسی نداشته.
هانیبال وقتی که گلوش رو اروم صاف میکرد اعتراف کرد "تو دست فهمیدی، میکلاس عادت نداره درباره من به دیگران چیزی‌رو  که از قبل نمیدونستند بگه، مطمئن نیستم چرا این نیاز رو احساس کرد که امروز انجامش بده."
میکو شونه بالا انداخت و به نظر میرسید کاملا از خودش راضیه " قبلا هم بهت گفتم پدر، من متفاوت از تو بازی میکنم در هر صورت تو باید از هدف نهایی راضی باشی"
هانیبال به نظر نمیرسید قانع شده اما ادامه‌اش نداد.
....................
هانیبال به نظر میرسید واقعا درباره همه اونها ناراحت باشه، گفت " من برای کارهای پسرم معذرت میخوام من مطلع نبودم که قصد داره اون چیزهارو بگه"
ویل لبخند بزرگی زد و گفت " تو باید بتونی بگی که من دربارش ناراحت نیستم، اما تو هستی، منم متاسفم، ارزو میکنم دربارش احساس ناراحتی نمیکردی"
هانیبال به ویل نگاه کرد فکش تکون میخورد اما مشخصا چیزی برای گفتن نداشت، ویل واقعا متاسف بود که اون در موقعیتی قرار گرفت که به نظر میرسید براش خیلی سخت بود، برای ویل هنوز این سختی بامزه بود به خاطر اینکه به غیر اون، مرد خیلی کنترل شده بود.(احساسات نشون نمیداد)
هانیبال گفت " تصور میکنم واست سخته که درک کنی چرا من  دربارش احساس ناراحتی میکنم"
ویل سرش رو با لذت تکون داد " تو سابقه خودت رو داری و اونم مال خودشو داره جوری که دربارت صحبت کرد این احساس رو داشت که اون هردو اونهارو خراب کرد، تو میخواستی جور خاصی دیده بشی اما حالا قابل دسترس تر و دوستانه به نظر میرسی، شاید تو باید بخاطرش از اون تشکر کنی من واقعا به روانشناس ها علاقه ندارم، من واقعا از هم‌نشینیت لذت میبرم و این خوبه بدونم تو انسانی، نقص ها هستند که واقعا یک شخص رو انسان میکنن"
هانیبال چشماش رو بست و به ارومی نفسش رو بیرون داد وقتی که دوباره چشماش رو باز کرد نگاهش مشتاق بود و مردمک هاش به نظر میرسید به قرمزی میزنه، اون به جلو خم شد و ویل رو سریع بوسید.
چشماش رو پایین اورد و به دکمه پیراهن ویل دوخت و اعتراف کرد " من همیشه احساس انسان بودن نمیکنم بجز مواقعی که در حضور توام،  روز جمعه برای شام به من ملحق میشی؟"
ویل لبخند زد و ناگهان احساس کرد که قدرت رو در این موقعیت در دست داره؛ هانیبال داشت خجالتی و کمرو رفتار میکرد که به طور واضح براش غیر نرمال بود و ویل احساس اعتماد بنفس و راحتی میکرد که بی سابقه بود.
ویل پرسید "یک شب بدون همراهی یک بچه ؟ به جود اوردن پتانسیل بیشتر؟"
هانیبال با لبخند سرش رو پایین اورد و موافقت کرد " امید من همینه"
ویل هومی کرد و دستش رو دراز کرد و یقه ژاکت هانیبال رو بین انگشتانش گرفت به ارامی کشید و در گوش هانیبال زمزمه کرد" پس قبل از اون قانعم کن"
وقتی که کنار رفت مردمک های هانیبال درشت شده بود و لب‌هاش مقداری ازهم فاصله گرفته بود. ویل لبخند زد و ژاکت رو ول کرد، جلو ژاکت جایی که انگشتاش چین خوردگی کوچیکی به‌جا گذاشته بود رو مرتب کرد "سرکار میبینمت دکتر لکتر"

Latrodectus Elegans (persian translation)Where stories live. Discover now