ویل با حواس پرتی الیرو نوازش میکرد، در حالی که اون و میکو هردوشون روی تخت پسر نشسته بودند هشدار داد. "نمیتونی بذاری هرشب با تو بخوابه، سگها فک میکنن اونها رئیسن اگه همیشه تو تخت انسانها بخوابن، مطیع نگه داشتن اونها سخت تر میشه، تو باید اطمینان حاصل کنی که اون همیشه کاری رو انجام میده که تو میگی، پس وقتی میگی نه زمانیکه میخواد روی تخت باشه، تو باید مطمئن شی پایین میره، بعد ازینکه بهش یه دستور دادی تصمیمترو عوض نکن."
میکو به دقت گوش داد، ظاهرا میخواست یک صاحب سگ بینقص باشه، ویل میدونست اون کارشو خوب انجام میده، و یادش میمونه تا کاری که ویل بهش گفترو انجام بده، به این اشاره نکنم که که هانیبال اگر احساس کرد میکو داره از زیر وظایفش در میره (بی توجهی)بهش یادآوری میکنه.
میکو پرسید "پدر قراره غذاشو همونجور که تو درست میکنی، درست کنه؟" سرشرو کج کرد انگار که نمیتونست کاملا تصور کنه هانیبال همچین کاری کنه.
ویل لبخند زد.
جواب داد "بهش دستورالعمل دادم که چطور بهترین غذای سگرو درست کنه، اما اون فقط چندباره اول قراره انجامش بده، اون بهت یاد میده چطور انجامش بدی، و بعد این وظیفه تو میشه، تو رئیسی، یادته؟"میکو لبخند گندهای زد، و ویل میدونست از این ایده خوشش میاد، بچهای مثل میکو هیچوقت رئیس نبوده، مهم نبود وقتی داشت بزرگ میشد چقدر از طرف هانیبال بهش ازادی داده شده بود، هانیبال در تصمیمات مهم باهاش مشورت میکرد، اما این همیشه روشن بود که کی مسئوله، الان میکو واقعا فرمانروا مطلق قلمرو خودشه، حتی یه قلمرو به کوچیکی یه سگ.
میکو گفت "کی قراره به پدر ازدواج کنی؟" با منظور به حلقه داخل دستش نگاه کرد.
ویل با خنده نفسشو بیرون داد و اون هم به حلقه نگاه کرد.
صبح بعدی که هانیبال ازش پرسیده بود با اون داخل انگشتش بیدار شد.، اون خندیده بود و ناگهان متوجه شد یک خواب نبوده و واقعا موافقت کرد با هانیبال ازدواج کنه این غیر واقعی بود اما گرم به طریقی درحال افزایش لذتبخش.
هر روز ویل با حلقه هنوز داخل انگشتش بلند میشد، اون چندباری میچرخوندش تا کشیده شدن نرم فلز روی پوستشرو حس کنه، اون وقتی در زمانهای معین در طول سخنرانیش وقتی بیاد میاوردش لبخند میزد، و میدونست دانش اموزاش هم متوجه حلقه و هم متوجه تغییر رفتارش شده بودند، به طور خارقالعادهای هیچکدومشون هنوز نپرسیده بودند اون براش سوال بود که اگه اونها از اون میترسیدند یا فقط در تلاش بودند به حریم خصوصیش احترام بذارند.
بورلی وقتی دیدش پیشنهاد داد برای هردوشون مهمونی بگیره (بورلی عشق منه😍😍😍) و یه ذره بحث لازم شد تا فقط از این کار منصرفش کنه.
ویل جواب داد "وقتی زمان خوبیه، هانیبال و من هردومون کارهایی داریم که قبل از کاری مثل این باید حلو فصلشون کنیم، من سگهای زیادی دارم که اینجا بیارم، در هرحال، این یه ذره قانع کردن میخواست تا فقط با این کوچولو موافقت کنه." میدونست جواب خوبی واسه کسی مثل میکو نبود.
YOU ARE READING
Latrodectus Elegans (persian translation)
Fanfiction#hannibal #hannigram #gay couple