هانیبال وقتی وارد سالن سخنرانی شد مظطرب بنظر میرسید، برخلاف اینکه چطور تلاش کرد مخفیش کنه، چشمهاش اطراف اتاق تکون تکون میخوردند تا به پسرش افتادند و تمام بدنش با تفاوت (از قبل) ریلکس شد.ویل فقط سرشرو از روی کاغذاش بلند کرد تا از مرد استقبال کنه، صدا کرد "سلام، هانیبال"
هانیبال به ویل نگاه کرد و اه کشید.
هانیبال اعتراف کرد " مطمئن بودم زمان زیادی نمیگذره از وقتی میکورو پیشت فرستادم، که دنبالم میگردی، پیش بینی نکرده بودم تو بهش اجازه میدی زمان زیادی باهات بمونه."
ویل به ارومی خندید.
" تو فکر کردی قراره حوصلهام ازش سر بره؟ میکو و من دوستیم، هیچ زحمتی نبود، بخاطر اینکه اون واقعا مودب هم هست، فقط گذاشتم هرکاری که دوست داره بکنه و اون دانش اموزارو اذیت نکرد، فهمیدم اگر نگران شدی میای."
هانیبال سر تکون داد، هرچند اون هنوز بنظر یه ذره گیج میرسید، بنظر میریسید درباره پسرش نگران بود، یا شاید درباره ویل یا شاید هردو، این یه جورایی دوست داشتنی بود که ببینی نگرانی از صورت هانیبال فروکش کنه.
اون توضیح داد. "فکر کرده بودم تو به اندازه کافی کنجکاو میشی که وقتی یه لحظهای وقت داشتی بیای دنبالم بگردی."
ویل شونه بالا انداخت.
ویل سرگرم شده با تمام این مخمصه، گفت "اما من بچهتو دارم،تو بدون اون نمیرفتی، پس من فقط باید صبر میکردم تا زمانی که بخوای بری خونه، کنجکاوی من به اندازه کافی زود ارضا میشد، بدون زحمت تعقیب کردن"
هانیبال با نفسش خنده خودشو بیرون داد، ظاهرا از شوک اولین باری که اشتباه کرده بود در اومده بود.
اون گفت "میبینم که هوشت، مثل همیشه، از چیزی که فکر میکردم چشمگیر تره."
میکو بنظر میرسید از هرکاری که داشت انجام میداد حوصلش سر رفته بود، از روی صتدلیش بلند شد و به سمت هانیبال راه افتاد، اون هنوز یک کاغذ رو محکم تو دستش داشت اما تلاش نکرد به پدرش نشونش بده، اون فقط به بالا، به هانیبال نگاه کرد که داشت بهش لبخند میزد.
هانیبال به نرمی به پسر گفت "من تقریبا خودمرو قانع کردم تو تصمیم گرفتی به ویل درباره بازی بگی."میکو به طرز دراماتیکی نیشخند زد، نوک بینیاشرو با افتخار بالا گرفت.
"البته که نه پدر، ویل انتخاب نکرد که دنبالت بگرده، و کار کمی بود که من میتونستم دربارش انجام بدم، همچنین کلاسشجالب بود، پس دلیلی برای شکایت نداشتم."بار دیگه میکو مثل بچه تحصیل کردهای که بود صحبت کرد، پرورش پیدا کرده با افراد پر مدعا، شخص مرفه اجتماعیای که هانیبال لکتر بود، این یه جورایی با جوری که تو خونه یا فقط اطراف ویل رفتار میکرد تضاد داشت. ویل وقتی صحبت کردن پسر رو شنید تقریبا احساس کرد با شلاق ضربه خورده.